احساس میکردم دست و پایم را به چند اسب جنگی بسته اند و آنه

احساس میکردم دست و پایم را به چند اسب جنگی بسته اند و آنها را هی کرده اند...

#رمان_نفرین
قسمت_پنجم
دیدگاه ها (۱)

سرش داد زدم و با او گلاویز شدم که اسلحه ای روی شقیقه ام قرار...

#توییت_گردی#لیلی_مناسمش لیلی بود😯

نمی دانستم چه حادثه ای درحال وقوع است...#رمان_نفرینقسمت_چهار...

#رمان_نفرین#قسمت_سوم⚰ 👠

کیه کی هی گزارش میکنه بابا بسته مشکل داری نگاه نکن کی مجبورت...

نبودی و ندیدی عزیز کرده، "من برای از دست ندادنت حتی وقتی ندا...

آقای کودن، همین غربی ها وقتی روحانی رفت ایتالیا بردنش زیر سم...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط