رمان تاوان دروغ پارت بیست وچهارم
رمان تاوان دروغ #پارت_بیست_وچهارم
_ به به تنها تنها؟
_ نه مامان جون نگران خودم . با بهدختیم .
_ اهان . خب باشه . ولی باز تا نصفه شب بیرون نمونیا
_ مامان !! من کی تا نصفه شب بیرون بودم ؟؟
_ وا . اون دفه که رفتی بیرون با عرفان دیگ
_ مامان مگ قرار نشد اسم اون پسررو نیاریم ؟ بعدشم تا ۱۰ ۱۱ شب خونه بهدخ اینا بودم دیه
_ خب خب باشه . راستی شام.چی درست کنم ؟
_ هر چی عشقت میکشه عزیزم
_ اینو کی یادت داده ؟
_ بخدا نیلو
_ خب پس ...قیمه درست میکنم .
_ ماماااان !!!!! من قیمه دوست ندارممممم
_ خب دیگ من عشقم کشید اینو درست کنم . و بدون اینکه اجازه بده من چیزی.بگم رفت بیرون . یعنی عاشقتم مامانم 😂 😂 😂
حدود ۱۰ دیقه دیگم سرگرم موهام بودم و لخت لختش کردم .( اشتباه نخونین یه وقت !! ) به دلیل رابطم با سلفی چن تا سلفی گرفتم و گذاشتم اینستا . بعد حدود ۲۰ دیقه توی اینستا بودن رفتم تا یه نگاهی به نامه های دوستام از سالای قبل بندازم . نامه هایی که توی مدرسه بهم داده بودن . واااای خیلی نامه بود !!! از طرف همه . یکی یکی باز میکردم و میخوندمشون . عجب دوستایی داشتما . یادش بخیر .
با صدای مامانم به خودم اومدم که برای شام صدام میکرد . زود نامه ها رو جم کردم و رفتم بیرون. وسایل سفره رو چیدم و نشستم روی یکی از صندلی ها . گفتم : راستی مامانی . بابا کی میاد ؟
_ امممم ... نمیدونم . ظاهرا ماموریتش طول کشیده . شاید تا یه هفته دیگم نیاد .
_ چیییی؟؟؟؟ یه هفته که خیلی دیره !!!! خب دو نفره تنهایی چکار کنیم تا اون موقع ؟؟؟
_ خوبه بگیم خالت اینا بیان ؟؟؟ شوهر خالتم با بابات رفته ماموریت اونام تنهان .
نمیدونم چرا دلم نمیخواست مهیارو ببینم . ولی چاره ای نداشتم و یه باشه زیر لبی گفتم و شروع کردم به خوردن .
_ واااای مامان دستت درد نکنه عالی بود . خیلی گرسنم بود.
_ نوش جان عزیزم .
_ خب دیگ مامان من میرم بخفتم .
_ باشه برو شب شبت بخیر .
_ شب خوش .رفتم سمت اتاقم و روی تختم دراز کشیدم. به کل خاطراتم فکر کردم . کم کم داشت چشمام گرم میشد که با صدای جیغ و داد دونفر از خواب پریدم .
_ وااای چی شد زلزله اومد ؟؟؟؟؟؟
یهو در واشد و دو نفر پریدن تو _ شما کی هستین ؟؟؟ اینجا چ میکنین ؟؟؟؟
نیلوفر و مهیار بهم میخندیدن . تا به خودم اومدم رفتم جلوشون . انگشت اشارمو بردم جلو چشماشون و گفتم: این وقت شب اینجا چه میکنین ای دزدان ؟
نیلوفر _ ای قربان عذر میخواهیم . مادرتان زنگ زد و ما را دعوت نمود .
_ اخه این وقت شب.چرا ؟
_ ساعت دوازدهه ها .
_ هرچی حالا . نمیتونستین فردا بیاین ؟
_ نه
هوووووف مرض و نه از خواب ناز پریدم. در این لحظه چشمم به مهیار افتاد که داش نگاهم میکرد. یدونه زدم تو گوشش و نیلو با جیغ گف : هاااا؟؟؟؟ کیو زدی ؟؟؟برا چی؟؟؟؟
_ ب داداشت بگو اینقد به من زل نزنه ها .وگرنه بازم میزنم...
_ به به تنها تنها؟
_ نه مامان جون نگران خودم . با بهدختیم .
_ اهان . خب باشه . ولی باز تا نصفه شب بیرون نمونیا
_ مامان !! من کی تا نصفه شب بیرون بودم ؟؟
_ وا . اون دفه که رفتی بیرون با عرفان دیگ
_ مامان مگ قرار نشد اسم اون پسررو نیاریم ؟ بعدشم تا ۱۰ ۱۱ شب خونه بهدخ اینا بودم دیه
_ خب خب باشه . راستی شام.چی درست کنم ؟
_ هر چی عشقت میکشه عزیزم
_ اینو کی یادت داده ؟
_ بخدا نیلو
_ خب پس ...قیمه درست میکنم .
_ ماماااان !!!!! من قیمه دوست ندارممممم
_ خب دیگ من عشقم کشید اینو درست کنم . و بدون اینکه اجازه بده من چیزی.بگم رفت بیرون . یعنی عاشقتم مامانم 😂 😂 😂
حدود ۱۰ دیقه دیگم سرگرم موهام بودم و لخت لختش کردم .( اشتباه نخونین یه وقت !! ) به دلیل رابطم با سلفی چن تا سلفی گرفتم و گذاشتم اینستا . بعد حدود ۲۰ دیقه توی اینستا بودن رفتم تا یه نگاهی به نامه های دوستام از سالای قبل بندازم . نامه هایی که توی مدرسه بهم داده بودن . واااای خیلی نامه بود !!! از طرف همه . یکی یکی باز میکردم و میخوندمشون . عجب دوستایی داشتما . یادش بخیر .
با صدای مامانم به خودم اومدم که برای شام صدام میکرد . زود نامه ها رو جم کردم و رفتم بیرون. وسایل سفره رو چیدم و نشستم روی یکی از صندلی ها . گفتم : راستی مامانی . بابا کی میاد ؟
_ امممم ... نمیدونم . ظاهرا ماموریتش طول کشیده . شاید تا یه هفته دیگم نیاد .
_ چیییی؟؟؟؟ یه هفته که خیلی دیره !!!! خب دو نفره تنهایی چکار کنیم تا اون موقع ؟؟؟
_ خوبه بگیم خالت اینا بیان ؟؟؟ شوهر خالتم با بابات رفته ماموریت اونام تنهان .
نمیدونم چرا دلم نمیخواست مهیارو ببینم . ولی چاره ای نداشتم و یه باشه زیر لبی گفتم و شروع کردم به خوردن .
_ واااای مامان دستت درد نکنه عالی بود . خیلی گرسنم بود.
_ نوش جان عزیزم .
_ خب دیگ مامان من میرم بخفتم .
_ باشه برو شب شبت بخیر .
_ شب خوش .رفتم سمت اتاقم و روی تختم دراز کشیدم. به کل خاطراتم فکر کردم . کم کم داشت چشمام گرم میشد که با صدای جیغ و داد دونفر از خواب پریدم .
_ وااای چی شد زلزله اومد ؟؟؟؟؟؟
یهو در واشد و دو نفر پریدن تو _ شما کی هستین ؟؟؟ اینجا چ میکنین ؟؟؟؟
نیلوفر و مهیار بهم میخندیدن . تا به خودم اومدم رفتم جلوشون . انگشت اشارمو بردم جلو چشماشون و گفتم: این وقت شب اینجا چه میکنین ای دزدان ؟
نیلوفر _ ای قربان عذر میخواهیم . مادرتان زنگ زد و ما را دعوت نمود .
_ اخه این وقت شب.چرا ؟
_ ساعت دوازدهه ها .
_ هرچی حالا . نمیتونستین فردا بیاین ؟
_ نه
هوووووف مرض و نه از خواب ناز پریدم. در این لحظه چشمم به مهیار افتاد که داش نگاهم میکرد. یدونه زدم تو گوشش و نیلو با جیغ گف : هاااا؟؟؟؟ کیو زدی ؟؟؟برا چی؟؟؟؟
_ ب داداشت بگو اینقد به من زل نزنه ها .وگرنه بازم میزنم...
۱۲۴.۲k
۰۸ دی ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.