the building infogyg پارت95
#the_building_infogyg #پارت95
سوک
خیلی خوشحال بودم امروز تعطیل بودم جیهوپم معلوم نیس کجا رفته هرچند میدونم کجا رفته اما ولش کن بابا رفتم سمت اتاق آخر چرا هیچ وقت راجبش باهام حرف نمیزنه چرا درش بازکردم واردش شدم چراغ روشن کردم به عکسا خیره شدم باورم نمیشد این این که پدربزرگ منه! یعنی چی چرا عکس پدربزرگم با دایره بزرگ قرمز دورش کشیده آخ سرم یعنی چی به سرعت رفتم بیرون رفتم تو اتاقم رویی تختم چنبره زدم که در اتاقم زده شدش
من:بیا تو
جیهوپ:سوک هان چیشده چرا چشمات قرمزه هان!
اومد کنارم نشست ازش میترسیدم نکنه بکشم نکنه به خاطر خونم منو نگهم داره نکنه
من:جیهوپ گذشته توچیه چرا نمیخوایی کسی بفهمه اسم واقعیت چیه واقعیت تو چیه!
جیهوپ:میخوایی داستان زندگی گذشته رو بدونی که خودم تازه رمز ورومزش رو بازکردم سوک وقتش نیس لااقل آلان نه نمیتونم بگم
من:خواهش میکنم احساس میکنم هنوزم با این همه آشنایی که باهم داریم غریبه ام برات
جیهوپ نفسشو با هوفی داد بیرون بهم خیره شدش دستش گذاشت پشت سرم متعجب بهش خیره بودم که یهو گرمایی لباش رویی لبام احساس کردم
جیهوپ:حقیقت اینه که من یک دورگه ام یک دورگه که خودش انتخاب کرد اینی باشه برایی انتقام گرفتن از قاتلین خانوادش اما الآن روبه رویی قاتل قلبم نشستم نمیتونم کاری بکنم جزء این کار
من:منظورت کدوم کار...
که با گذاشته شدن لبش رویی لبم خفه خون گرفتم منم دوسش داشتم اره داشتم همراهیش کردم که یهو ولم کرد رفت پایین به میله تختم نگاهی کردم جر خورده بود معلوم خودش رو خیلی کنترل کرده
|***|***|***|***|***|***|***|
جیهوپ
رسیدم کاخ چانیول پدربزرگش هم که همیشه درحال سفره وچان ازم خواست بیام کمکش کنم قبلا سابقه نداشت
وجدان:قبلا عاشق کسی نبود به این نکته توجه کردی آیا؟!
من:نه وجدان درست میگی شرت کم حالا برو کلی کار دارم
وارد شدم عینکش رو زده بود به چشمش با لب تاپش کار میکرد رفتم پشتش ایستادم
من:مشکلت اینه آره
عینکش رو زد بالا رویی پیشنونیش گذاشت وبرگشت سمتم
چان:آره مرسی اومدی پسر واقعا کلافم کرده
نشستیم بعد از یک ساعت تموم شدش
هوفی کردم واقعا اعذاب آور بود
من:آه چان دیگه بهت نمیگم شاهزاده شدن یعنی عشق وحال وتفریح
چان:خوبه دیگه چی میخوری ؟
من:من برمیگردم درضمن اونجام کلی کار دارم
چان:باشه هنوزم دنبال قاتلین خانوادتی ومیخوایی به سوک بگی چه حسی نسبت بهش داری درسته
من:درسته بعدا میبینمت
وارد خونه شدم دیدم نیست رفتم اتاقش چشماش قرمز بود ازش پرسیدم نتونستم خودمو کنترل کنم بوسیدمش رفتم پایین این چه کاری بود من کردم این چه کاری بود باید بهش بگم آره میگم اومد پایین منم عکسایی تو اتاقم آوردم رنگش پرید
من:خوبی
سوک:هان آره میخوایی بهم بگی
من:آره وقتشه فک.کنم
سوک
خیلی خوشحال بودم امروز تعطیل بودم جیهوپم معلوم نیس کجا رفته هرچند میدونم کجا رفته اما ولش کن بابا رفتم سمت اتاق آخر چرا هیچ وقت راجبش باهام حرف نمیزنه چرا درش بازکردم واردش شدم چراغ روشن کردم به عکسا خیره شدم باورم نمیشد این این که پدربزرگ منه! یعنی چی چرا عکس پدربزرگم با دایره بزرگ قرمز دورش کشیده آخ سرم یعنی چی به سرعت رفتم بیرون رفتم تو اتاقم رویی تختم چنبره زدم که در اتاقم زده شدش
من:بیا تو
جیهوپ:سوک هان چیشده چرا چشمات قرمزه هان!
اومد کنارم نشست ازش میترسیدم نکنه بکشم نکنه به خاطر خونم منو نگهم داره نکنه
من:جیهوپ گذشته توچیه چرا نمیخوایی کسی بفهمه اسم واقعیت چیه واقعیت تو چیه!
جیهوپ:میخوایی داستان زندگی گذشته رو بدونی که خودم تازه رمز ورومزش رو بازکردم سوک وقتش نیس لااقل آلان نه نمیتونم بگم
من:خواهش میکنم احساس میکنم هنوزم با این همه آشنایی که باهم داریم غریبه ام برات
جیهوپ نفسشو با هوفی داد بیرون بهم خیره شدش دستش گذاشت پشت سرم متعجب بهش خیره بودم که یهو گرمایی لباش رویی لبام احساس کردم
جیهوپ:حقیقت اینه که من یک دورگه ام یک دورگه که خودش انتخاب کرد اینی باشه برایی انتقام گرفتن از قاتلین خانوادش اما الآن روبه رویی قاتل قلبم نشستم نمیتونم کاری بکنم جزء این کار
من:منظورت کدوم کار...
که با گذاشته شدن لبش رویی لبم خفه خون گرفتم منم دوسش داشتم اره داشتم همراهیش کردم که یهو ولم کرد رفت پایین به میله تختم نگاهی کردم جر خورده بود معلوم خودش رو خیلی کنترل کرده
|***|***|***|***|***|***|***|
جیهوپ
رسیدم کاخ چانیول پدربزرگش هم که همیشه درحال سفره وچان ازم خواست بیام کمکش کنم قبلا سابقه نداشت
وجدان:قبلا عاشق کسی نبود به این نکته توجه کردی آیا؟!
من:نه وجدان درست میگی شرت کم حالا برو کلی کار دارم
وارد شدم عینکش رو زده بود به چشمش با لب تاپش کار میکرد رفتم پشتش ایستادم
من:مشکلت اینه آره
عینکش رو زد بالا رویی پیشنونیش گذاشت وبرگشت سمتم
چان:آره مرسی اومدی پسر واقعا کلافم کرده
نشستیم بعد از یک ساعت تموم شدش
هوفی کردم واقعا اعذاب آور بود
من:آه چان دیگه بهت نمیگم شاهزاده شدن یعنی عشق وحال وتفریح
چان:خوبه دیگه چی میخوری ؟
من:من برمیگردم درضمن اونجام کلی کار دارم
چان:باشه هنوزم دنبال قاتلین خانوادتی ومیخوایی به سوک بگی چه حسی نسبت بهش داری درسته
من:درسته بعدا میبینمت
وارد خونه شدم دیدم نیست رفتم اتاقش چشماش قرمز بود ازش پرسیدم نتونستم خودمو کنترل کنم بوسیدمش رفتم پایین این چه کاری بود من کردم این چه کاری بود باید بهش بگم آره میگم اومد پایین منم عکسایی تو اتاقم آوردم رنگش پرید
من:خوبی
سوک:هان آره میخوایی بهم بگی
من:آره وقتشه فک.کنم
۱۱.۲k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.