the building infogyg پارت94
#the_building_infogyg #پارت94
چانیول
(زمان حال)
آچا اینجا رو حتی یادش نیس چطور میتونه کسی رو بکشه چطور ممکنه
وارد کاخشون شدم که یهو از بالایی راهرویی قصر آچا رو دیدم لبخندی زدم که دیدم مارک دستاشو گرفته باهم حرف زدن مارک رفت ممکنه آچا عاشق مارک شده باشه نه امکان نداره به اتاق به پدربزرگش رفتم
پادشاه:شاهزاده چان بگیربشین فرزندم
من:سپاس گزارم راستش سوالی داشتم
پادشاه:البته اگه بتونم کمکت کنه حتما
من:راستش درباره ی آچا..
که در باشدت باز شدش خودش بود بهم خیرع شده بود منم همینطور
پادشاه:آچا بهتر بری بیرون
من:راستش باخودش حرف دارم میشه
پادشاه:البته اشکالی نداره
دنبالم راه افتاد بیرون رفتیم جلویی استخری که دورش پر گل کاری کرده بودن نشستیم رویی نرده هایی سنگ تراشش با بالهاش خودش باد میزد
آچا:اهم خوب حرفتو بگو..
که داشت میفتاد اومدم بگیرمش که هردو افتادیم تو استخر لباسش به تنش چسبیده بود محکم بازومو گرفته بود دستم دورکمرش حلقه زده بود
من:توخوبی؟!
به خودش اومد از بغلم اومد بیرون نشست رویی نرده دستمو گرفت اومدم بالا نشستم کنارش دماغش بالا کشید
آچا:هممم خوب بگو کارتو
من:ببینم آچا تو میدونی چرا خاصی
آچا:آره.چون فرشته مرگ بوسیدم چرا؟!
متعجب بودم آچا میدونست چیه
من:پس یعنی میدونی چندنفر کشتی نه
آچا:نه چون همین دیروز فهمیدم من از بچگیم هیچی یادم.نیس چان چرا تو وجیمین وپدربزرگم.اسرار دارین یادم باشه هان چرا اسرار میکنین
گریه میکرد درست میگفتم اون نمی دونست همین دلگرمم میکرد بغلش کردم
من:هیش باشه کسی بهت چیزی نگفته که آروم باش آچا آروم عزیزم
جاننن چی گفتم بهتر جلویی زبونمو بگیرم تا بیشتر از این خیط نشدم
آچا:خوب برایی همین اومدی اینجا
خدایا حالا چی بگم هان چی بگم
من:نه اومدم تورو ببینم بعدم بگم باهم هم گروه شدیم برایی مسابقات
قرمز شدش جانم الآن خجالت کشید بلند شدش روبه روم ایستاد سرشو نزدیک و نزدیک تر کرد آب گلومو باصدا قورت دادم یهو احساس کردم خیس شدم بلع هلم داد تو آب
آچا:اینم تلافی دیروزت خدافس پسره
سرتکون میداد ومیخندید رفت منم موندم توخماری
چانیول
(زمان حال)
آچا اینجا رو حتی یادش نیس چطور میتونه کسی رو بکشه چطور ممکنه
وارد کاخشون شدم که یهو از بالایی راهرویی قصر آچا رو دیدم لبخندی زدم که دیدم مارک دستاشو گرفته باهم حرف زدن مارک رفت ممکنه آچا عاشق مارک شده باشه نه امکان نداره به اتاق به پدربزرگش رفتم
پادشاه:شاهزاده چان بگیربشین فرزندم
من:سپاس گزارم راستش سوالی داشتم
پادشاه:البته اگه بتونم کمکت کنه حتما
من:راستش درباره ی آچا..
که در باشدت باز شدش خودش بود بهم خیرع شده بود منم همینطور
پادشاه:آچا بهتر بری بیرون
من:راستش باخودش حرف دارم میشه
پادشاه:البته اشکالی نداره
دنبالم راه افتاد بیرون رفتیم جلویی استخری که دورش پر گل کاری کرده بودن نشستیم رویی نرده هایی سنگ تراشش با بالهاش خودش باد میزد
آچا:اهم خوب حرفتو بگو..
که داشت میفتاد اومدم بگیرمش که هردو افتادیم تو استخر لباسش به تنش چسبیده بود محکم بازومو گرفته بود دستم دورکمرش حلقه زده بود
من:توخوبی؟!
به خودش اومد از بغلم اومد بیرون نشست رویی نرده دستمو گرفت اومدم بالا نشستم کنارش دماغش بالا کشید
آچا:هممم خوب بگو کارتو
من:ببینم آچا تو میدونی چرا خاصی
آچا:آره.چون فرشته مرگ بوسیدم چرا؟!
متعجب بودم آچا میدونست چیه
من:پس یعنی میدونی چندنفر کشتی نه
آچا:نه چون همین دیروز فهمیدم من از بچگیم هیچی یادم.نیس چان چرا تو وجیمین وپدربزرگم.اسرار دارین یادم باشه هان چرا اسرار میکنین
گریه میکرد درست میگفتم اون نمی دونست همین دلگرمم میکرد بغلش کردم
من:هیش باشه کسی بهت چیزی نگفته که آروم باش آچا آروم عزیزم
جاننن چی گفتم بهتر جلویی زبونمو بگیرم تا بیشتر از این خیط نشدم
آچا:خوب برایی همین اومدی اینجا
خدایا حالا چی بگم هان چی بگم
من:نه اومدم تورو ببینم بعدم بگم باهم هم گروه شدیم برایی مسابقات
قرمز شدش جانم الآن خجالت کشید بلند شدش روبه روم ایستاد سرشو نزدیک و نزدیک تر کرد آب گلومو باصدا قورت دادم یهو احساس کردم خیس شدم بلع هلم داد تو آب
آچا:اینم تلافی دیروزت خدافس پسره
سرتکون میداد ومیخندید رفت منم موندم توخماری
۹.۴k
۱۲ بهمن ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.