Part
Part 4
"پرش زمانی"
"پرورشگاه"
یونگی:ببخشید
منشی:چطور میتونم کمکتون کنم؟
یونگی:چند روز پیش یه دختر حدودا ۷،۸ ساله رو اورژانس به اینجا فرستاده
منشی: یلحظه صبر کنید..ممم...آه. بله. اسمش...لینا پارکه...درسته؟
یونگی: بله همینطوره. میتونیم ببینیمش؟
منشی: شما دوتا با همید؟
نایون:بله باهم اومدیم دیدنش
منشی:*لبخند خوشحالم که اومدید. از روزی که اومده حتی لب به غذا هم نزده. با هیچ کدوممون هم صحبت نکرده. امیدوارم این اتفاق برای شما پیش نیاد
یونگی:امیدواریم.
منشی:دنبالم بیاید.
.
.
منشی:توی این اتاقه
نایون:متشکرم خانم
منشی:*لبخند گرم. وظیفم بود:)
"راوی"
یونگی و نایون آروم در اتاق رو باز میکنن و با چثه ی ریز دخترک مواجه میشن. دختر کوچولو با موهای بلند قهوه ای تیره با یه خرس کهنه روی تخت صورتی اتاق جمع شده بود و صورتش کاملا از رد اشک پر بود.
یونگی:آم...ببخشید خانوم کوچولو؟
لینا:من بهتون گفتم که میل ندالم خانوم. میشه لفطا برید بیلون؟
یونگی:*خنده. به نظرت صدای من مثل خانوماست؟
دختربچه نگاهی به یونگی میندازه
لینا:ممم....چلا انقدل شما آشنایید آقا؟
یونگی:شاید من و دوستم اونروز شمارو نجات دادیم.
دخترک با کمی فکر کردن یهویی گریش میگیره
لینا:پس شما بودید که دستمو بستید؟
یونگی جا خورده بود
یونگی:ن...ناراحتی؟
لینا:من نمیخواستم دیگه اینجا باشم. آخه اونروز مامانم بهم گفته بود که آرزو میکنه من بمیرم تا یدونه مفت خور از خونه کم بشه. من نمیدونم مفت خور یعنی چی ولی فهمیدم که مامانم از من بدش میاد
لینا با پشت دستای پاککنیش چشاشو مالش میده
لینا:هق....مامانم میگه وقتی من به دنیا اومدم بابام بعدش تصادف کرد. و خب همیشه میگه تقصیر پای نحس تو بود که بابات وجود نداره.
هق.....توی مدرسه میگن که خدا مهربونه....منم خواستم برم پیش خدا....ولی...هق...شما نجاتم دادیددددد
گریش شدید شد. یونگی کاملا جاخورده بود. چرا یه دختربچه ی ۸ ساله باید همچین تفکراتی داشته باشه؟ توی افکار خودش غرق شده بود که سکوت عجیبی که ساخته شد اون رو به خودش آورد. نگاهی به لینا کرد. آروم شده بود. نایون اونو محکم بغل گرفته بود و آروم موهای لخت قهوه ایش رو میبوسید. یونگی نگاهی به نایون انداخت. از لحاظ ظاهری فرق زیادی با لینا نداشت. اون هم موهاش قهوه ای بود و چشماش به رنگ قهوه ی دم کشیده. پوستش سبزه بود و یه خال کوچیک هم روی صورتش داشت. یونگی کمی با خودش فکر کرد. چرا باید به خال روی صورت همکارش اهمیت بده؟ ولی خب بازم با نایون و لینا فکر کرد و بعد تنها تفاوتی که تونست پیدا کنا حالت موهاشون بود. نایون موهاش رو کوتاه کرده بود و حالت موج قشنگی داشت اما موهای لینا صاف و بلند بود. اون دوتا بهم خیلی میومدن
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
"پرش زمانی"
"پرورشگاه"
یونگی:ببخشید
منشی:چطور میتونم کمکتون کنم؟
یونگی:چند روز پیش یه دختر حدودا ۷،۸ ساله رو اورژانس به اینجا فرستاده
منشی: یلحظه صبر کنید..ممم...آه. بله. اسمش...لینا پارکه...درسته؟
یونگی: بله همینطوره. میتونیم ببینیمش؟
منشی: شما دوتا با همید؟
نایون:بله باهم اومدیم دیدنش
منشی:*لبخند خوشحالم که اومدید. از روزی که اومده حتی لب به غذا هم نزده. با هیچ کدوممون هم صحبت نکرده. امیدوارم این اتفاق برای شما پیش نیاد
یونگی:امیدواریم.
منشی:دنبالم بیاید.
.
.
منشی:توی این اتاقه
نایون:متشکرم خانم
منشی:*لبخند گرم. وظیفم بود:)
"راوی"
یونگی و نایون آروم در اتاق رو باز میکنن و با چثه ی ریز دخترک مواجه میشن. دختر کوچولو با موهای بلند قهوه ای تیره با یه خرس کهنه روی تخت صورتی اتاق جمع شده بود و صورتش کاملا از رد اشک پر بود.
یونگی:آم...ببخشید خانوم کوچولو؟
لینا:من بهتون گفتم که میل ندالم خانوم. میشه لفطا برید بیلون؟
یونگی:*خنده. به نظرت صدای من مثل خانوماست؟
دختربچه نگاهی به یونگی میندازه
لینا:ممم....چلا انقدل شما آشنایید آقا؟
یونگی:شاید من و دوستم اونروز شمارو نجات دادیم.
دخترک با کمی فکر کردن یهویی گریش میگیره
لینا:پس شما بودید که دستمو بستید؟
یونگی جا خورده بود
یونگی:ن...ناراحتی؟
لینا:من نمیخواستم دیگه اینجا باشم. آخه اونروز مامانم بهم گفته بود که آرزو میکنه من بمیرم تا یدونه مفت خور از خونه کم بشه. من نمیدونم مفت خور یعنی چی ولی فهمیدم که مامانم از من بدش میاد
لینا با پشت دستای پاککنیش چشاشو مالش میده
لینا:هق....مامانم میگه وقتی من به دنیا اومدم بابام بعدش تصادف کرد. و خب همیشه میگه تقصیر پای نحس تو بود که بابات وجود نداره.
هق.....توی مدرسه میگن که خدا مهربونه....منم خواستم برم پیش خدا....ولی...هق...شما نجاتم دادیددددد
گریش شدید شد. یونگی کاملا جاخورده بود. چرا یه دختربچه ی ۸ ساله باید همچین تفکراتی داشته باشه؟ توی افکار خودش غرق شده بود که سکوت عجیبی که ساخته شد اون رو به خودش آورد. نگاهی به لینا کرد. آروم شده بود. نایون اونو محکم بغل گرفته بود و آروم موهای لخت قهوه ایش رو میبوسید. یونگی نگاهی به نایون انداخت. از لحاظ ظاهری فرق زیادی با لینا نداشت. اون هم موهاش قهوه ای بود و چشماش به رنگ قهوه ی دم کشیده. پوستش سبزه بود و یه خال کوچیک هم روی صورتش داشت. یونگی کمی با خودش فکر کرد. چرا باید به خال روی صورت همکارش اهمیت بده؟ ولی خب بازم با نایون و لینا فکر کرد و بعد تنها تفاوتی که تونست پیدا کنا حالت موهاشون بود. نایون موهاش رو کوتاه کرده بود و حالت موج قشنگی داشت اما موهای لینا صاف و بلند بود. اون دوتا بهم خیلی میومدن
ادامه کامنت𓆟𓆞𓆝𓆟
- ۱۱.۳k
- ۰۵ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط