پارت 10 رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_10
مائده
_توقع ندارین که اینجا صحبت کنیم !
+ممـ .. من ماشین همرام هست ، بفرمایید
دستشو به سمت ماشین گرفت .. برگشتم و روبه بچه ها گفتم :
_شما برید بچه ها ، بهتون خوش بگذره
سادیا : یعنی نمیای ?
_ نه باید یه جایی برم ، انشاالله دفعه بعد
سادیا سری تکون داد و ...
سادیا
سری تکون دادمو ...
_ باشه
مائده لبخندی زد و بعد گفت:
مائده : مواظب خودتون باشید
_باشه
مائده : خدافظ بچه ها
همگی جوابشو دادیم رفت دنبال پسره و سوار ماشین شد ( البته ناگفته نماند نشست عقب ) نفهمیدم جریان چیه و اون کیه اما جواب حدسامو احتمالا گرفتم هرچند هنوزم چیزی مشخص نیست و ...
بعد از اینکه خداحافظی کردیم ، رفتیم و ...
خواستیم سوار ماشین بشیم که ساتیا به نازی گفت :
ساتیا : نازی تو بشین جلو
نازی : نه بشین عزیزم راحت باش
ساتیا : من نمیشینم تو برو
کلافم کردن و ...
_ ای بابا چقدر تعارف میکنین دیوونه ها یکیتون بشینه دیگه
...آخرش هم نازی نشست جلو ، سوار ماشین که شدیم ..
یهو این جرقه زد توو سرم ؛ کمی با خودم فکر کردم .. توو همین فکر بودم که ...
ساتیا : سادیا خوبی ؟
متوجه نشدم ؛ ک نازی زد رو شونم و گفت :
نازی : به چی فکر میکنی ؟
از توو آینه به ساتیا که عقب نشسته بود نگاه کردم و گفتم :
_ حالا گرفتی ماجرا چیه ساتیا ؟
...
#F_BRMA2005
#پارت_10
مائده
_توقع ندارین که اینجا صحبت کنیم !
+ممـ .. من ماشین همرام هست ، بفرمایید
دستشو به سمت ماشین گرفت .. برگشتم و روبه بچه ها گفتم :
_شما برید بچه ها ، بهتون خوش بگذره
سادیا : یعنی نمیای ?
_ نه باید یه جایی برم ، انشاالله دفعه بعد
سادیا سری تکون داد و ...
سادیا
سری تکون دادمو ...
_ باشه
مائده لبخندی زد و بعد گفت:
مائده : مواظب خودتون باشید
_باشه
مائده : خدافظ بچه ها
همگی جوابشو دادیم رفت دنبال پسره و سوار ماشین شد ( البته ناگفته نماند نشست عقب ) نفهمیدم جریان چیه و اون کیه اما جواب حدسامو احتمالا گرفتم هرچند هنوزم چیزی مشخص نیست و ...
بعد از اینکه خداحافظی کردیم ، رفتیم و ...
خواستیم سوار ماشین بشیم که ساتیا به نازی گفت :
ساتیا : نازی تو بشین جلو
نازی : نه بشین عزیزم راحت باش
ساتیا : من نمیشینم تو برو
کلافم کردن و ...
_ ای بابا چقدر تعارف میکنین دیوونه ها یکیتون بشینه دیگه
...آخرش هم نازی نشست جلو ، سوار ماشین که شدیم ..
یهو این جرقه زد توو سرم ؛ کمی با خودم فکر کردم .. توو همین فکر بودم که ...
ساتیا : سادیا خوبی ؟
متوجه نشدم ؛ ک نازی زد رو شونم و گفت :
نازی : به چی فکر میکنی ؟
از توو آینه به ساتیا که عقب نشسته بود نگاه کردم و گفتم :
_ حالا گرفتی ماجرا چیه ساتیا ؟
...
#F_BRMA2005
۱۲۵
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.