پارت ۱۱ رمان خیال ✨✔️
خیال
#پارت_11
نازی
سوار ماشین شدیم و ...
سادیا ماتش برده بود به جلو و عمیق توی فکر بود ...
سادیا : حالا گرفتی ماجرا چیه ساتیا ؟
ساتیا به طرف وسط صندلی های عقب جلو اومد و گفت :
ساتیا : ماجرا ؟ کدوم ماجرا ؟
سادیا : من هیچوقت حس شیشمم بهم دروغ نمیگه
ساتیا : میشه بگی الان دقیقا حس شیشمت چی بهت گفته ؟
سادیا : من مطمئنم یه چیز خیلی مهم این وسط
_ یعنی چی، چی مثلا ؟
سادیا : مگه ندیدین ؟
منو ساتیا با هم و با تعجب گفتیم :
_ و ساتیا : خب ک چی ؟!
سادیا درحالیکه لباشو به دندون می گرفت خنده ای کرد و با نیم خندی گفت :
سادیا : یعنی نفهمیدین؟!
ساتیا : ن
_ چیو ؟
سادیا : خنگا ، الان چیشد در مدرسه ؟، مائده چیکار کرد ..؟
یهو توو ذهنم جرقه زد ... ابرومو بالا انداختم و بعد از چند ثانیه ..
_ عااااااآ،، نه ..؟
ساتیا خنده ای کرد و گفت :
ساتیا : چی نه ؟
_ شما هم دارید به اون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید ؟!
سادیا خندید و سری تکون داد و .. بعد از چند ثانیه با تعجب به طرف ساتیا برگشت و ...
سادیا : نگو که تو خبر نداشتی ؟
ساتیا : من که نفهمیدم چیشد ؛ از چی باید خبر داشته باشم ؟
دیگه واقعا به خنگیِ ساتیا پِی بردم با تأسف ؛ با کف دست زدم توو پیشونیم و گفتم :
_ای خدا ، چقده تو خنگی ساتیا ؛ منم گرفتم چیشد تو نگرفتی ؟!
ساتیا : آقا اصن من خنگ ، یکی تون به منم بگه چخبره ؟
سادیا : پووووووووف 😐🙄
_الان چی دیدی؟
ساتیا سری تکون داد و ...
ساتیا : چی ؟
_ هع🙄🤦🏻♂️
سادیا : نازی من دیگه رد دادم خودت این بشر رو حالیش کن
_ مائده رو دیدی ؟!
ساتیا : آره
_ خب ؟!
ساتیا : خب چی ؟
_ کجا رفت ؟ با کی رفت ؟
ساتیا چند ثانیهای عمیق بهم نگاه کرد و یهو ...
دهنش تا کف ماشین باز شد 😲😧..
دست بردم دهنشو بستم بعد ماسکش رو هم بردم بالا رو صورتش ک ...
_ حالا گرفتی ؟
ساتیا : نهههههه؟!
دوباره زدم توو سرم ..🤦🏻♂️
ساتیا : بچه هاااااا !
_ هااع؟
ساتیا : من رد دادم واقعا
سادیا : همَمون رد دادیم
_ من تعجب میکنم چرا ما چیزی نگفته
سادیا سری تکون داد و ...
ساتیا : شاید فرصت نشده ک بگه ..سادیا ماشین و روشن کرد و ...
#F_BRMA2005
#پارت_11
نازی
سوار ماشین شدیم و ...
سادیا ماتش برده بود به جلو و عمیق توی فکر بود ...
سادیا : حالا گرفتی ماجرا چیه ساتیا ؟
ساتیا به طرف وسط صندلی های عقب جلو اومد و گفت :
ساتیا : ماجرا ؟ کدوم ماجرا ؟
سادیا : من هیچوقت حس شیشمم بهم دروغ نمیگه
ساتیا : میشه بگی الان دقیقا حس شیشمت چی بهت گفته ؟
سادیا : من مطمئنم یه چیز خیلی مهم این وسط
_ یعنی چی، چی مثلا ؟
سادیا : مگه ندیدین ؟
منو ساتیا با هم و با تعجب گفتیم :
_ و ساتیا : خب ک چی ؟!
سادیا درحالیکه لباشو به دندون می گرفت خنده ای کرد و با نیم خندی گفت :
سادیا : یعنی نفهمیدین؟!
ساتیا : ن
_ چیو ؟
سادیا : خنگا ، الان چیشد در مدرسه ؟، مائده چیکار کرد ..؟
یهو توو ذهنم جرقه زد ... ابرومو بالا انداختم و بعد از چند ثانیه ..
_ عااااااآ،، نه ..؟
ساتیا خنده ای کرد و گفت :
ساتیا : چی نه ؟
_ شما هم دارید به اون چیزی که من فکر میکنم فکر میکنید ؟!
سادیا خندید و سری تکون داد و .. بعد از چند ثانیه با تعجب به طرف ساتیا برگشت و ...
سادیا : نگو که تو خبر نداشتی ؟
ساتیا : من که نفهمیدم چیشد ؛ از چی باید خبر داشته باشم ؟
دیگه واقعا به خنگیِ ساتیا پِی بردم با تأسف ؛ با کف دست زدم توو پیشونیم و گفتم :
_ای خدا ، چقده تو خنگی ساتیا ؛ منم گرفتم چیشد تو نگرفتی ؟!
ساتیا : آقا اصن من خنگ ، یکی تون به منم بگه چخبره ؟
سادیا : پووووووووف 😐🙄
_الان چی دیدی؟
ساتیا سری تکون داد و ...
ساتیا : چی ؟
_ هع🙄🤦🏻♂️
سادیا : نازی من دیگه رد دادم خودت این بشر رو حالیش کن
_ مائده رو دیدی ؟!
ساتیا : آره
_ خب ؟!
ساتیا : خب چی ؟
_ کجا رفت ؟ با کی رفت ؟
ساتیا چند ثانیهای عمیق بهم نگاه کرد و یهو ...
دهنش تا کف ماشین باز شد 😲😧..
دست بردم دهنشو بستم بعد ماسکش رو هم بردم بالا رو صورتش ک ...
_ حالا گرفتی ؟
ساتیا : نهههههه؟!
دوباره زدم توو سرم ..🤦🏻♂️
ساتیا : بچه هاااااا !
_ هااع؟
ساتیا : من رد دادم واقعا
سادیا : همَمون رد دادیم
_ من تعجب میکنم چرا ما چیزی نگفته
سادیا سری تکون داد و ...
ساتیا : شاید فرصت نشده ک بگه ..سادیا ماشین و روشن کرد و ...
#F_BRMA2005
۱۵۷
۰۶ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.