1 هر روز صبح، آنگاه که آسمان ترنج طلایی خورشید را در بر م
#1 #هر روز صبح، آنگاه که آسمان ترنج طلایی خورشید را در بر میگرفت،لیلی و مجنون به مکتب میرفتند، اما به جای درس و مشق، غرق در عالم خیال می شدند. لیلی با آنکه چشم به دهان استاد می دوخت، اما با حرکات ظریف و دخترانه اش قیس را روانه ی وادی حیرت می کرد. پرنده ی خیال او را با زنجیر گیسوی خود اسیر می کرد و شمع وجود این نازپرورده را با آتش عشق خود می سوزاند.قیس از سوزش این عشق، روز به روز رنجورتر میشد و رنگ رخساره اش به زردی می گرایید.
روز ها و هفته ها آمدند و رفتند و با رفتن روز ها، وجود این دو دلداده از هر چه جز عشق خالی شد. وجودشان پر از عشق بود. عشقی همه لطف و صفا که به مصلحت ها نمی اندیشید و از رسوایی ترس نداشت. کم کم دل و قرار از کف دادند و غم و اندوه شاعرانه را در پستوی خانه ی دل انبار کردند. از آنجا که عالم عشق را حجابی نیست، پرده از راز محبت این دو کنار رفت و دوست و دشمن از این عشق حرفها زدند . آن را افشا کردند.
چیزی نگذشت که قصه ی لیلی و قیس، آشنای هر کوی و برزن شد و چون چشمه ای جاری گشت و دل های تشنه ی افراد هر قبیله ای را سیراب کرد و از آنجا که هر خوشبختی آشکاری آسیب پذیر است و گنجی که پنهان نباشد زود غارت می شود، دستهای غارتگران به یغما دراز شد. آنها با همه ی سعی و تلاششان نتوانستند از برملا شدن رازشان جلوگیری کنند.
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن، چه تدبیر؟
پرده ی صبر و شکیبایی را بر ضریح عشق نمی توان آویخت. چشم عاشق خود افشاگر است و زلف هزار چین معشوق خود نمایانگر دام. چنین شد که تندبادی وزید و پرده از راز این عشق پرشکوه به کناری زد.
روز ها و هفته ها آمدند و رفتند و با رفتن روز ها، وجود این دو دلداده از هر چه جز عشق خالی شد. وجودشان پر از عشق بود. عشقی همه لطف و صفا که به مصلحت ها نمی اندیشید و از رسوایی ترس نداشت. کم کم دل و قرار از کف دادند و غم و اندوه شاعرانه را در پستوی خانه ی دل انبار کردند. از آنجا که عالم عشق را حجابی نیست، پرده از راز محبت این دو کنار رفت و دوست و دشمن از این عشق حرفها زدند . آن را افشا کردند.
چیزی نگذشت که قصه ی لیلی و قیس، آشنای هر کوی و برزن شد و چون چشمه ای جاری گشت و دل های تشنه ی افراد هر قبیله ای را سیراب کرد و از آنجا که هر خوشبختی آشکاری آسیب پذیر است و گنجی که پنهان نباشد زود غارت می شود، دستهای غارتگران به یغما دراز شد. آنها با همه ی سعی و تلاششان نتوانستند از برملا شدن رازشان جلوگیری کنند.
در عشق شکیب کی کند سود
خورشید به گل نشاید اندود
چشمی به هزار غمزه غماز
در پرده نهفته چون بود راز
زلفی به هزار حلقه زنجیر
جز شیفته دل شدن، چه تدبیر؟
پرده ی صبر و شکیبایی را بر ضریح عشق نمی توان آویخت. چشم عاشق خود افشاگر است و زلف هزار چین معشوق خود نمایانگر دام. چنین شد که تندبادی وزید و پرده از راز این عشق پرشکوه به کناری زد.
۴.۲k
۰۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.