همسر اجباری ۲۶۳
#همسر_اجباری #۲۶۳
نشتم و چایی رو بر داشتم و نگاهش کردم یه لبخند مهربون از سر رضایت زد وتو چشمای طوسیش تحسین موج
میزد.
-آنا.
-جانم
-تو محشری.زیباییت و جذابیتتو دوست دارم. ممنون که بخاطر من این کارو کردی.
-خواهش میکنم. آقایی.
از این حرفام بلدی؟
نگاه خیره آریا رو من زوم بود خیلی این نگاه هارو دوست داشتم.
-از این به بعد حق نداری پیش من که تو زنمی .حقمی.سهم خود خودمی لباس پوشیده بپوشی.
سرمو انداختم پایین...
-هوییی باتوام یادت نره این تیپ. این استیل این قیافه .فقط و فقط مال منه شیر فهم شدی؟
این حالش خوب نیستآ.
شروع کردم به چیدن میز آریا هم رفته بود دستشویی.
آریا هم اومد نشست.
-این چیه خوراک مرغ یا قیمه؟
-این خورش ما کرداست.
-ینی چی آنا تو هر کاری میخوای میکنی آخرسر میگی مال کرداست.
-این خورش خالل بادامه.
-اوه ...اوه...جوجه چه تبلیغی واسه کردا میکنه.
-بلللللله دیگه ما اینیم دیگه
-ا...واقعا...
-اوهوم.
-خدایا من خودمو سپردم دست تو اگه چیزی سرم اومد تقصیر این کرداست...
از لحنشو حرفش خندم گرفت.
خدایا با این نگاها چطوری غذا بخورم بلد نیستم دهن بجوام.
آریا مشغول خوردن و نگاه کردن به من بود.دستمو جلو صورتش تکون دادم گفتم .هوی کجایی ؟
-ها جانم چیزی گفتی.؟
خندم گرفته بود اما یه چیزی یادم افتاد.
-شما انگار به مال خودتم چشم داری .؟بده زشته به خدا عیبه.
-خو چیه؟زنمی سهممی حقمی .شرعی.قانونی.قلبی.
بعد خودش واسه خودش گفت.ای جونم ....تو راست راسکی همه اینایا..
-مزه غذا چطوره..؟
-ها..آها..عالی بود عشقم نام بر وان...کال هرچیزی که به من ربط داشته باشه نامبر وانه در جریانی که.
...
شام با شوخی و خنده خورده شد. وبعد از شام آریا رفت نشست کنار تلوزیون البته به اسرار من رفت چون خسته
بود واگرنه از حق نگذریم خواست کمکم کنه.
صدای دادو قال آریا بلند شد و با عجله دوییدم سمتش.
عوضی آشغال تو هیچ غلطی نمی کنی هیچی نیستی.یه بار گیرت انداختم پس واسم کار سختی نیست...
تو هیچ غلطی نمی کنی...
در حدی نیستی خفه شو و دهنتو ببند....جواب این کاراتو به موقع میدم اگه مردی خودت بیا و روبرو شو باهام.
آریا سرشو بین دستاش گرفته بود.
رفتم کنارش نشستم...
حالش بد بود از اون مواقع بود که باید آرومش کنم.
-آریا....
حرفی نزد...
-آری گیان ...
-هرچه کسکم...
سرشو برداشتو رو پشتی مبل گذاشت...
-آنا
-گیان بن دل...
-هامون بود
-میدونم آقایی یهویی چیشد...
-میدونی چی شد؟
ادامه داد...از دیروز همش پیام میده و منم بی توجه بهش جواب ندادم. تا امشب که وقتی نگاه گوشیم کردم میدونی
چی نوشته بود...من نمیخوام بکشمت... نمیخوام زنده به گورت کنم...میخوام کاری کنم که بارها و بارها آرزوی مرگ
کنی...اون تو پیاماش به تو خیلی اشاره کرده بود...
نشتم و چایی رو بر داشتم و نگاهش کردم یه لبخند مهربون از سر رضایت زد وتو چشمای طوسیش تحسین موج
میزد.
-آنا.
-جانم
-تو محشری.زیباییت و جذابیتتو دوست دارم. ممنون که بخاطر من این کارو کردی.
-خواهش میکنم. آقایی.
از این حرفام بلدی؟
نگاه خیره آریا رو من زوم بود خیلی این نگاه هارو دوست داشتم.
-از این به بعد حق نداری پیش من که تو زنمی .حقمی.سهم خود خودمی لباس پوشیده بپوشی.
سرمو انداختم پایین...
-هوییی باتوام یادت نره این تیپ. این استیل این قیافه .فقط و فقط مال منه شیر فهم شدی؟
این حالش خوب نیستآ.
شروع کردم به چیدن میز آریا هم رفته بود دستشویی.
آریا هم اومد نشست.
-این چیه خوراک مرغ یا قیمه؟
-این خورش ما کرداست.
-ینی چی آنا تو هر کاری میخوای میکنی آخرسر میگی مال کرداست.
-این خورش خالل بادامه.
-اوه ...اوه...جوجه چه تبلیغی واسه کردا میکنه.
-بلللللله دیگه ما اینیم دیگه
-ا...واقعا...
-اوهوم.
-خدایا من خودمو سپردم دست تو اگه چیزی سرم اومد تقصیر این کرداست...
از لحنشو حرفش خندم گرفت.
خدایا با این نگاها چطوری غذا بخورم بلد نیستم دهن بجوام.
آریا مشغول خوردن و نگاه کردن به من بود.دستمو جلو صورتش تکون دادم گفتم .هوی کجایی ؟
-ها جانم چیزی گفتی.؟
خندم گرفته بود اما یه چیزی یادم افتاد.
-شما انگار به مال خودتم چشم داری .؟بده زشته به خدا عیبه.
-خو چیه؟زنمی سهممی حقمی .شرعی.قانونی.قلبی.
بعد خودش واسه خودش گفت.ای جونم ....تو راست راسکی همه اینایا..
-مزه غذا چطوره..؟
-ها..آها..عالی بود عشقم نام بر وان...کال هرچیزی که به من ربط داشته باشه نامبر وانه در جریانی که.
...
شام با شوخی و خنده خورده شد. وبعد از شام آریا رفت نشست کنار تلوزیون البته به اسرار من رفت چون خسته
بود واگرنه از حق نگذریم خواست کمکم کنه.
صدای دادو قال آریا بلند شد و با عجله دوییدم سمتش.
عوضی آشغال تو هیچ غلطی نمی کنی هیچی نیستی.یه بار گیرت انداختم پس واسم کار سختی نیست...
تو هیچ غلطی نمی کنی...
در حدی نیستی خفه شو و دهنتو ببند....جواب این کاراتو به موقع میدم اگه مردی خودت بیا و روبرو شو باهام.
آریا سرشو بین دستاش گرفته بود.
رفتم کنارش نشستم...
حالش بد بود از اون مواقع بود که باید آرومش کنم.
-آریا....
حرفی نزد...
-آری گیان ...
-هرچه کسکم...
سرشو برداشتو رو پشتی مبل گذاشت...
-آنا
-گیان بن دل...
-هامون بود
-میدونم آقایی یهویی چیشد...
-میدونی چی شد؟
ادامه داد...از دیروز همش پیام میده و منم بی توجه بهش جواب ندادم. تا امشب که وقتی نگاه گوشیم کردم میدونی
چی نوشته بود...من نمیخوام بکشمت... نمیخوام زنده به گورت کنم...میخوام کاری کنم که بارها و بارها آرزوی مرگ
کنی...اون تو پیاماش به تو خیلی اشاره کرده بود...
۸.۱k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.