همسر اجباری ۲۶۲
#همسر_اجباری #۲۶۲
چرا دروغ منم مردم دوست دارم زنم تو خونه واسم لباسهایی که دوست دارم بپوشه.مثل بقیه زنا که دوست دارن
توجه مردشونو به خودشون جلب کنن.اما تو اینطوری نیستی این واسم سواله اصال تو به من حسی داری؟
آریا راست میگفت .از اتاق با هیچ حرفی رفتم بیرون خدا لعنتت کنه آنای احمق بعد میگه آریا مغروره بعد میگه آریا
خود خواست....
رفتم پایین شروع کردم به درست کردن غذا که یه خانمی که واسمون در ویال روباز کرد.اومد داخلو گفت
-خانم تورو خدا نکنید دارین چیکار میکنید پس من چکاره ام آقاآریا ناراحت میشه.
-نه سیما جان این چه حرفیه...خودم دوست دارم آریا هم دست پخت منو خیلی دوست
-
داره .
بعد کمی خوش وبش با سیما بهش گفتم بره و خیالش راحت باشه آخه یه بچه کوچیک داشت. گفتم تا ما هستیم
کنار اون باشه وازم قول گرفت هروقت کمک خواستم بهش بگم...
سیما رفت من تنها بودم و به حرفای آریا فکر میکردم....
دیگه میخوام با آریا رفتارمو عوض کنم اونم حق داره.
رفتم باال...
آروم درو باز کردم اتاق کامل تاریک بود خیلی .
رومو برگردوندم سمت تخت آریا دمر خوابیده بود با همون لباسا جلو پیرهنشو باز گذاشته بود.البته فکر کنم چون
پیرهن به تنش نچسبیده.
رفتم سمت چمدون و برش داشتم و آروم از اتاق خارج شدم...
رفتم تو اتاق کناری .در چمدونو باز کردم و با دقت نگاه به لباسایی که آریا گذاشته بود کردم.
یا خدا حتی لباس زیرم گذاشته ...
ای آریای شیطون تاب و شلوارک بودن همه شون جز یه تونیک و شلوار ..
به ناچار یه تاب شلوارک مشکی پوشیدم از خودم خجالت میکشیدم اما دوست داشتم یه جور دل شکسته و
افسرده آریا رو به دست بیارم....
موهامو باز کردم رو شونه ام رفتم جلو آینه.
یه رژ قرمز .خط چشم.مداد ریمل رژ گونه وفقط یکم کرم پودر.
الک قرمزمو زدم رو ناخنم. انقدر از این وسایل استفاده نمیکنم که احتماال فاسد شدن.
صندالمم که آری واسم گذاشته بود پام کردمو . بعد جمع کردن وسایل یه نگاه به خودم کردم. عالی شده بودم ....وا
چه خود شیفته شدم من...
رفتم پایین و شروع کردم به شستن ظرفا. یکم که گذشت ظرفا هم تموم شدن.
یه سیب زمینی برداشتم و شروع کردم خالل کردنش...
یه کم که گذشت صدای پا میومد که از پله ها میومد پایین. صدرصد آریاست یهویی دلم ریخت کاش..کاش
این جوری با خودم نمیکردم.
صدای آریا اومد
آنا....
خانمم...
کجایی...
چه بویی راه انداخ...تی..
انگار به من رسید از لحن حرف زدنش فهمیدم استرس تمام وجودمو گرفت...
یا خدا ...
پا شدمو بدون اینکه نگاه آریا کنم گفتم جانم. ...
و رفتم سمت سینک...
-دلم چایی میخواد.
من فدای دلت بشم.
-بشین االن میریزم.
نشست رو صندلی اما سنگینی نگاهشو حس کردم.
چایی رو ریختم و رفتم سمت میز و هنوز چشم توچشم نشده بودم باهاش .
چرا دروغ منم مردم دوست دارم زنم تو خونه واسم لباسهایی که دوست دارم بپوشه.مثل بقیه زنا که دوست دارن
توجه مردشونو به خودشون جلب کنن.اما تو اینطوری نیستی این واسم سواله اصال تو به من حسی داری؟
آریا راست میگفت .از اتاق با هیچ حرفی رفتم بیرون خدا لعنتت کنه آنای احمق بعد میگه آریا مغروره بعد میگه آریا
خود خواست....
رفتم پایین شروع کردم به درست کردن غذا که یه خانمی که واسمون در ویال روباز کرد.اومد داخلو گفت
-خانم تورو خدا نکنید دارین چیکار میکنید پس من چکاره ام آقاآریا ناراحت میشه.
-نه سیما جان این چه حرفیه...خودم دوست دارم آریا هم دست پخت منو خیلی دوست
-
داره .
بعد کمی خوش وبش با سیما بهش گفتم بره و خیالش راحت باشه آخه یه بچه کوچیک داشت. گفتم تا ما هستیم
کنار اون باشه وازم قول گرفت هروقت کمک خواستم بهش بگم...
سیما رفت من تنها بودم و به حرفای آریا فکر میکردم....
دیگه میخوام با آریا رفتارمو عوض کنم اونم حق داره.
رفتم باال...
آروم درو باز کردم اتاق کامل تاریک بود خیلی .
رومو برگردوندم سمت تخت آریا دمر خوابیده بود با همون لباسا جلو پیرهنشو باز گذاشته بود.البته فکر کنم چون
پیرهن به تنش نچسبیده.
رفتم سمت چمدون و برش داشتم و آروم از اتاق خارج شدم...
رفتم تو اتاق کناری .در چمدونو باز کردم و با دقت نگاه به لباسایی که آریا گذاشته بود کردم.
یا خدا حتی لباس زیرم گذاشته ...
ای آریای شیطون تاب و شلوارک بودن همه شون جز یه تونیک و شلوار ..
به ناچار یه تاب شلوارک مشکی پوشیدم از خودم خجالت میکشیدم اما دوست داشتم یه جور دل شکسته و
افسرده آریا رو به دست بیارم....
موهامو باز کردم رو شونه ام رفتم جلو آینه.
یه رژ قرمز .خط چشم.مداد ریمل رژ گونه وفقط یکم کرم پودر.
الک قرمزمو زدم رو ناخنم. انقدر از این وسایل استفاده نمیکنم که احتماال فاسد شدن.
صندالمم که آری واسم گذاشته بود پام کردمو . بعد جمع کردن وسایل یه نگاه به خودم کردم. عالی شده بودم ....وا
چه خود شیفته شدم من...
رفتم پایین و شروع کردم به شستن ظرفا. یکم که گذشت ظرفا هم تموم شدن.
یه سیب زمینی برداشتم و شروع کردم خالل کردنش...
یه کم که گذشت صدای پا میومد که از پله ها میومد پایین. صدرصد آریاست یهویی دلم ریخت کاش..کاش
این جوری با خودم نمیکردم.
صدای آریا اومد
آنا....
خانمم...
کجایی...
چه بویی راه انداخ...تی..
انگار به من رسید از لحن حرف زدنش فهمیدم استرس تمام وجودمو گرفت...
یا خدا ...
پا شدمو بدون اینکه نگاه آریا کنم گفتم جانم. ...
و رفتم سمت سینک...
-دلم چایی میخواد.
من فدای دلت بشم.
-بشین االن میریزم.
نشست رو صندلی اما سنگینی نگاهشو حس کردم.
چایی رو ریختم و رفتم سمت میز و هنوز چشم توچشم نشده بودم باهاش .
۸.۵k
۲۴ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.