پارت چهاردهم 🎶🧷
#پارتچهاردهم🎶🧷
نفس نفس میزد!
نشستم کنارش و ب بازوش نگاه کردم!
من: درد میکنه؟؟؟
ی نگاه مکش مرگ ما انداخت و چیزی نگف!
من: از کجا برم وسایل پانسمان بیاررم؟؟؟
شاهان: تا اون کثافتا رو محو نکردن نمیشه بیرون بری!
یهو چیزی ب ذهنم رسید!
من: باشه! پیرهنتو دربیار!
شاهان: فککنم دستم گلوله خورده محض اطلاعت!
لبخندی محو زدم و نزدیک تر نشستم و شروع کردم ب باز کردن دکمه پیرهن مشکی رنگش!
نگاه خیرش معذبم میکرد !
دکمه سومی ک باز میکردم انگشت اشارم با سینه پهن و مردونش برخورد شد! انگشت من سرده سرد بود و سینه اون گرمه گرم!
نفس های گرمشو تو صورتم پخش میکرد! پیشونیم مث بخاری میموند!
حس ترس و نفرت و پناه بردن همش و همش الان تو وجود من موج میزد!
بلاخره پیرهنشو در آوردم!
ولی دست چپش ک زخمی شده بود رو نتونستم در بیارم!
من: اونو خودت دربیار بعد پیرهنتو بدش من!
توی چشم ب هم زدن پیرهنشو در آورد!
با حیرت نگاش کردم! این اصن نمیفهمید درد چیه!
پیرهنشو برداشتم و با هزارتا زحمت و دردسر پاره کردم مث یا بانداژ دور دستش پیچوندم!
من: شاهان دستت بدجور زخمیه! این شهرت بیمارستانی چیزی نیس ببریمت؟؟؟
شاهان: فعلا تو این رگباری ن کسی میتونه بیاد تو امارت ن کسی از امارت بیرون بره!
من: خون ریزیت زیاااده نمیبنی؟
شاهان: از کی تاحالا تو نگران منی؟ فک کنم الان باید دعا کنی بمیرم آزاد بشی!!
مث خنگا نگاش کردم! راست میگفتا!!!
من: ولی من دلم ب رحم اومد خواستم کمک کنم! و اینک من از دیدن مرده میترسم واس همون کمک میکنمنمیری! اره بخاطر همین!
شاهان: کدوم آدمی با برخورد گلوله ب بازوش مرده ک منمبمیرم؟؟؟
من: فقط خواستم کمک کنم! همین!
رومو ازش برگردوندم!
ی ساعتی همین جوری گذاشت!
من: جناب اشراف زاده اگ تموم شد این جنگ بازیاتون بریم دکتر!
جوابی ازش نیومد!
برگشتم سمتش!
چشاش بسته بود! دستش بدجور خون میومد!
دستمو گذاشتم رو صورتش! سرد بود!
با ترس صداش زدم: شاهان؟ خوابیدی؟
@Ekip_kera_sh
نفس نفس میزد!
نشستم کنارش و ب بازوش نگاه کردم!
من: درد میکنه؟؟؟
ی نگاه مکش مرگ ما انداخت و چیزی نگف!
من: از کجا برم وسایل پانسمان بیاررم؟؟؟
شاهان: تا اون کثافتا رو محو نکردن نمیشه بیرون بری!
یهو چیزی ب ذهنم رسید!
من: باشه! پیرهنتو دربیار!
شاهان: فککنم دستم گلوله خورده محض اطلاعت!
لبخندی محو زدم و نزدیک تر نشستم و شروع کردم ب باز کردن دکمه پیرهن مشکی رنگش!
نگاه خیرش معذبم میکرد !
دکمه سومی ک باز میکردم انگشت اشارم با سینه پهن و مردونش برخورد شد! انگشت من سرده سرد بود و سینه اون گرمه گرم!
نفس های گرمشو تو صورتم پخش میکرد! پیشونیم مث بخاری میموند!
حس ترس و نفرت و پناه بردن همش و همش الان تو وجود من موج میزد!
بلاخره پیرهنشو در آوردم!
ولی دست چپش ک زخمی شده بود رو نتونستم در بیارم!
من: اونو خودت دربیار بعد پیرهنتو بدش من!
توی چشم ب هم زدن پیرهنشو در آورد!
با حیرت نگاش کردم! این اصن نمیفهمید درد چیه!
پیرهنشو برداشتم و با هزارتا زحمت و دردسر پاره کردم مث یا بانداژ دور دستش پیچوندم!
من: شاهان دستت بدجور زخمیه! این شهرت بیمارستانی چیزی نیس ببریمت؟؟؟
شاهان: فعلا تو این رگباری ن کسی میتونه بیاد تو امارت ن کسی از امارت بیرون بره!
من: خون ریزیت زیاااده نمیبنی؟
شاهان: از کی تاحالا تو نگران منی؟ فک کنم الان باید دعا کنی بمیرم آزاد بشی!!
مث خنگا نگاش کردم! راست میگفتا!!!
من: ولی من دلم ب رحم اومد خواستم کمک کنم! و اینک من از دیدن مرده میترسم واس همون کمک میکنمنمیری! اره بخاطر همین!
شاهان: کدوم آدمی با برخورد گلوله ب بازوش مرده ک منمبمیرم؟؟؟
من: فقط خواستم کمک کنم! همین!
رومو ازش برگردوندم!
ی ساعتی همین جوری گذاشت!
من: جناب اشراف زاده اگ تموم شد این جنگ بازیاتون بریم دکتر!
جوابی ازش نیومد!
برگشتم سمتش!
چشاش بسته بود! دستش بدجور خون میومد!
دستمو گذاشتم رو صورتش! سرد بود!
با ترس صداش زدم: شاهان؟ خوابیدی؟
@Ekip_kera_sh
۱.۸k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.