پارت شانزدهم 🎶🧷
#پارتشانزدهم🎶🧷
پاشدم و از اتاق بیرون اومدم!
سگ پر نمیزد تو امارت!
خوب یادمه اون پسرع ب شاهان گفت: همه نگهبانارو کشتن!
با خوشحالی از عمارت بیرون اومدم
راه بلد بودم چون دم در شهر پیاده شدیم و اومدیم امارت!
زود ب سمت در خروجی حرکت کردم!
صدای گلوله تو فضای شهر میپیچید! میترسیدم ولی دوس داشتم برگردم!
از پشت درختا میرفتم تا اون مردای سیاه پوش منو نبینن!
دیگ در سیاه رنگ پر اعظمت نمایان شده بود!
کسی اطراف نبود!
جلو در وایسادم! لعنتی فقط با ریموت باز میشد! پ اون آشغالا چجوری اومده بود تو!
در جوری بود ک میشد ازش بالا رف!
بسم الهی زیر لب گفتم و از در شروع کردن ب بالا رفتم!
دیگ ب بالای در رسیده بود ک یکی داد زد: دخترههههههه داره فراااار میکنه!
از زمین ۴ متری فاصله داشتم!
بسم اللهی گفتم و پریدم!
پام پیچید ولی زیاد درد نکرد! گور بابای درد!
شروع کردم ب دویدن و با تمومممم توانم دور شدم از اونجا!
داخل جنگی سرسبز بودم!
صدای مردا میومد ک میگفتن: ارباب دخلمونو درمیاره!
داشتن برمیگشتن! حس آزادی میکردم اما خوشحال نبودم!
رو زمین نشستم و زدم زیر گریه!
لعنتی لعنتی لعنتی! من چیکار کرده بودم ک اینقدر تقدیر من بد خط بود؟
الان کجا برگردم؟ کدوم گوری گم شم!؟
برم خونه؟ پیش اون مرد عوضی ک هرشب با صدای گریه های مامانم مواجه شم!؟ یا هرروز تحمل کنم کتک هاشو؟؟؟
سخت بود برام!
ولی جز خونه جایی دیگ ای نداشتم!
پاشدمو....
"شاهان" :
من: عوضیااااا ینی چیییی فرار کردههه! عرضه نداشتین مواظب ی دختر ۱۹ ساله باشیننننن؟؟؟
احمد: ارباب دنبالش افتادیم ولی گمو گور شد!
لیوانو از رو عسلی برداشتم و کوبیدم زمین!
@Ekip_kera_sh
پاشدم و از اتاق بیرون اومدم!
سگ پر نمیزد تو امارت!
خوب یادمه اون پسرع ب شاهان گفت: همه نگهبانارو کشتن!
با خوشحالی از عمارت بیرون اومدم
راه بلد بودم چون دم در شهر پیاده شدیم و اومدیم امارت!
زود ب سمت در خروجی حرکت کردم!
صدای گلوله تو فضای شهر میپیچید! میترسیدم ولی دوس داشتم برگردم!
از پشت درختا میرفتم تا اون مردای سیاه پوش منو نبینن!
دیگ در سیاه رنگ پر اعظمت نمایان شده بود!
کسی اطراف نبود!
جلو در وایسادم! لعنتی فقط با ریموت باز میشد! پ اون آشغالا چجوری اومده بود تو!
در جوری بود ک میشد ازش بالا رف!
بسم الهی زیر لب گفتم و از در شروع کردن ب بالا رفتم!
دیگ ب بالای در رسیده بود ک یکی داد زد: دخترههههههه داره فراااار میکنه!
از زمین ۴ متری فاصله داشتم!
بسم اللهی گفتم و پریدم!
پام پیچید ولی زیاد درد نکرد! گور بابای درد!
شروع کردم ب دویدن و با تمومممم توانم دور شدم از اونجا!
داخل جنگی سرسبز بودم!
صدای مردا میومد ک میگفتن: ارباب دخلمونو درمیاره!
داشتن برمیگشتن! حس آزادی میکردم اما خوشحال نبودم!
رو زمین نشستم و زدم زیر گریه!
لعنتی لعنتی لعنتی! من چیکار کرده بودم ک اینقدر تقدیر من بد خط بود؟
الان کجا برگردم؟ کدوم گوری گم شم!؟
برم خونه؟ پیش اون مرد عوضی ک هرشب با صدای گریه های مامانم مواجه شم!؟ یا هرروز تحمل کنم کتک هاشو؟؟؟
سخت بود برام!
ولی جز خونه جایی دیگ ای نداشتم!
پاشدمو....
"شاهان" :
من: عوضیااااا ینی چیییی فرار کردههه! عرضه نداشتین مواظب ی دختر ۱۹ ساله باشیننننن؟؟؟
احمد: ارباب دنبالش افتادیم ولی گمو گور شد!
لیوانو از رو عسلی برداشتم و کوبیدم زمین!
@Ekip_kera_sh
۱.۵k
۲۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.