رمان دختری به نام مروارید قسمت7
رمان دختری به نام مروارید قسمت7
حسابی خودمو چادر پیچ کردم و رفتم درو باز کردم و جلوی در منتظرشون شدم تا بیان بالا...از اسانسور پیاده شدن ..داشتن با هم حرف میزدن و توجهشون به من نبود جلوی در خونم که رسیدن تازه سرشونو اوردن بالا..چه عجب!
یه خورده همین جوری سرتا پای منو برانداز کردن منم که عینه ماست داشتم نگاهشون میکردم...بالاخره یکیشون زبون باز کرد..اخیش فکر کردم لال شدن!
متین خونسرد نگاهی بهم کردو گفت:چه بهت میاد
ارمینم با خونسردیه تمام حرفشو تایید کردو گفت:اره بهت میاد
بعدم خیلی ریلکس کفشاشونو دراوردن و بی توجه به من رفتن تو خونه!..
منو میگی خشک شده بودم!
این چه جورش بود؟
اصلا اینا با چه اجازه ای رفتن تو؟
درو بستم و دنبالشون راه افتادم..حتی یک کلمه هم حرف نزدم..
دیدم نشستن روی مبله سه نفره ی جلوی تلویزیون..منم رفتم نشستن روی کاناپه ی تکی سمته چپشون..نگام کردن...نگاشون کردم
چه طوری روشون میشه بعده اون حرفا تو روی من نگاه کنن؟روشونو برم من!
متین:حالا چرا جلوی ما خودتو بقچه پیچ کردی؟
بالاخره زبونم باز شد:شما از هر غریبه ای برای من غریبه ترید و از هر نامحرمی برای من نامحرم تر
اشکارا جا خوردن ..انتظاره چنین حرفی و از من نداشتن
ادامه دادم:درست نیست دوتا نامحرم تو خونه ی یه دختره مجرد باشن لطف کنید از خونه ی من برید بیرون و درم پشته سرتون ببندید
هر دوشون تو هنگ بودن...باورشون نمیشد این دختری که با نگاهه سردو یخی جلوشون ایستاده همون دختره شیطونه..همون مرواریده همیشگیه...فکر کنم داشتن تو وجودم دنباله همون مروارید میگشتن
از جام بلند شدم که برم تو اتاقم که صدای پر بغضه متین متوقفم کرد:
-مروارید...خواهری..
ایستادم سره جام ..پشتم بهشون بود..اشکام سرازیر شد نمیخواستم اشکامو ببینن..با صدایی که به زور سعی میکردم هیچ بغضی نداشته باشه با همون لحنه یخیه خاصه خودم گفتم:جناب سپهری مروارید مرد..از وقتی داداشش بهش لقبه دخترای خرابو داد مرد..تو وجودم دنبالش نگرد..فکر میکردم که بعد از مدت ها بعده بابا (عمو)یه حامیه دیگه هم پیدا کردم ..یه حامیه بزرگ واسه ی این که از خواهر کوچولوش مراقبت کنه ولی اشتباه میکردم ..داداش من الان دیگه برام وجود نداره پس خواهریم برای تو وجود نداره..
صدای قدم هاشو شنیدم که داشت میومد طرفم..حسش کردم..پشته سرم ایستاد..
متین:من برادریم که نمیخوام قبله خودم کسی به خواهرم انگه بدنامی بزنه..میخوام خودم بهش بگم نه یه غریبه..ارمین شاهده اون شبی که اون تصوره غلط از تو تو ذهنم شکل گرفت و اون حرفا رو بهت زدم تا صبح داشتم به حاله هر دومون گریه میکردم..فکر میکردم اگه زودتر میومدم پیشت این اتفاقات نمی افتاد..فکر میکردم تقصیره منه...تو نمیدونی برای منی که سال ها منتظره دیدنت بودم و میپرستیدمت چه قدر سخت بود که اون حرفا رو بهت بزنم و بزنم تو گوشت..تو اون صورته خوشگلت...دستم بشکنه
دیگه نتونستم تحمل کنم و با اشکایی که یکی از یکی زودتر روی گونه هام سرازیر میشد به طرفش برگشتم و با گریه فریاد زدم:
-تو خوردم کردی...از هر کسی توقع داشتم جر تو..تو تحقیرم کردی..اولین کسی بودی که دست روم بلند کردی
به گونم که هنوز اثراته سیلیه دیروز روش بود اشاره کردم و گفتم:میبینی..منی که بابا از گل نازک تر بهش نگفته بود باید از برادره چند هفته ایم سیلی بخورم
برادرم باید بهم لقبه خراب بده..بابا مگه من از دنیا چی میخواستم یکی که پشتو پناهم باشه..حامیم باشه..دوستم داشته باشه..خسته شدم از این همه بی کسی..اخه چــــــرا؟چرا همه ی بدبختیای دنیا باید روسره من خراب شه..مگه گناهه من چیه؟
باورشون نمیشد اون دختره شادو سرحال این همه غصه تو دلش باشه..
هق هقم خیلی بلند بود:فکر کردم با وجوده تو دیگه هیچ کمبودی تو زندگیم ندارم غافل از این که نمیدونستم تو هم میخوای تحقیرم کنی..
متین با چشمای اشکی دستاشو گذاشت دو طرفه صورتم و با شستاش اشکامو پاک کرد
میخواستم دستشو پس بزنم ولی نذاشت و منو کشید تو اغوشش
محتاج بودم..محتاجه اغوشه برادرانش بودم..مقاومت نکردم و خودمو مثله یه ادمه بی سر پناه تو اغوشش جا دادم
متین با صدای لرزون گفت:دستم بشکنه..خاک تو سرم که به خواهر کوچولوم شک کردم..خاک تو سرم که باعث شدم تحقیر شه..خاک تو سرم که باعث شدم احساسه بی سرپناه بودن کنه..خاک تو سرم...
اومد ادامه بده که خودمو از تو اغوشش کشیدم بیرون و دستمو گذاشتم روی لباش
-هیششش دیگه ادامه نده..تو که نمیخوای بیشتر عذاب بکشم
با گریه ادامه دادم:میخوای؟من تحمله یه قطره اشکه تورو ندارم بس کن متین بس کن
متین دستامو از روی لباش برداشتو گفت:چرا تو این قدر خوبی؟اخه چرا؟تو الان باید بکوبی تو گوشم و بگی گم شو مرتیکه ی نامرد اما این قدر خوبی که...
نتونست ادامه بده
فقط نگاش کردم
ادامه داد:میبخشیم؟
معلومه که میبخشمش مگه من جز ب
حسابی خودمو چادر پیچ کردم و رفتم درو باز کردم و جلوی در منتظرشون شدم تا بیان بالا...از اسانسور پیاده شدن ..داشتن با هم حرف میزدن و توجهشون به من نبود جلوی در خونم که رسیدن تازه سرشونو اوردن بالا..چه عجب!
یه خورده همین جوری سرتا پای منو برانداز کردن منم که عینه ماست داشتم نگاهشون میکردم...بالاخره یکیشون زبون باز کرد..اخیش فکر کردم لال شدن!
متین خونسرد نگاهی بهم کردو گفت:چه بهت میاد
ارمینم با خونسردیه تمام حرفشو تایید کردو گفت:اره بهت میاد
بعدم خیلی ریلکس کفشاشونو دراوردن و بی توجه به من رفتن تو خونه!..
منو میگی خشک شده بودم!
این چه جورش بود؟
اصلا اینا با چه اجازه ای رفتن تو؟
درو بستم و دنبالشون راه افتادم..حتی یک کلمه هم حرف نزدم..
دیدم نشستن روی مبله سه نفره ی جلوی تلویزیون..منم رفتم نشستن روی کاناپه ی تکی سمته چپشون..نگام کردن...نگاشون کردم
چه طوری روشون میشه بعده اون حرفا تو روی من نگاه کنن؟روشونو برم من!
متین:حالا چرا جلوی ما خودتو بقچه پیچ کردی؟
بالاخره زبونم باز شد:شما از هر غریبه ای برای من غریبه ترید و از هر نامحرمی برای من نامحرم تر
اشکارا جا خوردن ..انتظاره چنین حرفی و از من نداشتن
ادامه دادم:درست نیست دوتا نامحرم تو خونه ی یه دختره مجرد باشن لطف کنید از خونه ی من برید بیرون و درم پشته سرتون ببندید
هر دوشون تو هنگ بودن...باورشون نمیشد این دختری که با نگاهه سردو یخی جلوشون ایستاده همون دختره شیطونه..همون مرواریده همیشگیه...فکر کنم داشتن تو وجودم دنباله همون مروارید میگشتن
از جام بلند شدم که برم تو اتاقم که صدای پر بغضه متین متوقفم کرد:
-مروارید...خواهری..
ایستادم سره جام ..پشتم بهشون بود..اشکام سرازیر شد نمیخواستم اشکامو ببینن..با صدایی که به زور سعی میکردم هیچ بغضی نداشته باشه با همون لحنه یخیه خاصه خودم گفتم:جناب سپهری مروارید مرد..از وقتی داداشش بهش لقبه دخترای خرابو داد مرد..تو وجودم دنبالش نگرد..فکر میکردم که بعد از مدت ها بعده بابا (عمو)یه حامیه دیگه هم پیدا کردم ..یه حامیه بزرگ واسه ی این که از خواهر کوچولوش مراقبت کنه ولی اشتباه میکردم ..داداش من الان دیگه برام وجود نداره پس خواهریم برای تو وجود نداره..
صدای قدم هاشو شنیدم که داشت میومد طرفم..حسش کردم..پشته سرم ایستاد..
متین:من برادریم که نمیخوام قبله خودم کسی به خواهرم انگه بدنامی بزنه..میخوام خودم بهش بگم نه یه غریبه..ارمین شاهده اون شبی که اون تصوره غلط از تو تو ذهنم شکل گرفت و اون حرفا رو بهت زدم تا صبح داشتم به حاله هر دومون گریه میکردم..فکر میکردم اگه زودتر میومدم پیشت این اتفاقات نمی افتاد..فکر میکردم تقصیره منه...تو نمیدونی برای منی که سال ها منتظره دیدنت بودم و میپرستیدمت چه قدر سخت بود که اون حرفا رو بهت بزنم و بزنم تو گوشت..تو اون صورته خوشگلت...دستم بشکنه
دیگه نتونستم تحمل کنم و با اشکایی که یکی از یکی زودتر روی گونه هام سرازیر میشد به طرفش برگشتم و با گریه فریاد زدم:
-تو خوردم کردی...از هر کسی توقع داشتم جر تو..تو تحقیرم کردی..اولین کسی بودی که دست روم بلند کردی
به گونم که هنوز اثراته سیلیه دیروز روش بود اشاره کردم و گفتم:میبینی..منی که بابا از گل نازک تر بهش نگفته بود باید از برادره چند هفته ایم سیلی بخورم
برادرم باید بهم لقبه خراب بده..بابا مگه من از دنیا چی میخواستم یکی که پشتو پناهم باشه..حامیم باشه..دوستم داشته باشه..خسته شدم از این همه بی کسی..اخه چــــــرا؟چرا همه ی بدبختیای دنیا باید روسره من خراب شه..مگه گناهه من چیه؟
باورشون نمیشد اون دختره شادو سرحال این همه غصه تو دلش باشه..
هق هقم خیلی بلند بود:فکر کردم با وجوده تو دیگه هیچ کمبودی تو زندگیم ندارم غافل از این که نمیدونستم تو هم میخوای تحقیرم کنی..
متین با چشمای اشکی دستاشو گذاشت دو طرفه صورتم و با شستاش اشکامو پاک کرد
میخواستم دستشو پس بزنم ولی نذاشت و منو کشید تو اغوشش
محتاج بودم..محتاجه اغوشه برادرانش بودم..مقاومت نکردم و خودمو مثله یه ادمه بی سر پناه تو اغوشش جا دادم
متین با صدای لرزون گفت:دستم بشکنه..خاک تو سرم که به خواهر کوچولوم شک کردم..خاک تو سرم که باعث شدم تحقیر شه..خاک تو سرم که باعث شدم احساسه بی سرپناه بودن کنه..خاک تو سرم...
اومد ادامه بده که خودمو از تو اغوشش کشیدم بیرون و دستمو گذاشتم روی لباش
-هیششش دیگه ادامه نده..تو که نمیخوای بیشتر عذاب بکشم
با گریه ادامه دادم:میخوای؟من تحمله یه قطره اشکه تورو ندارم بس کن متین بس کن
متین دستامو از روی لباش برداشتو گفت:چرا تو این قدر خوبی؟اخه چرا؟تو الان باید بکوبی تو گوشم و بگی گم شو مرتیکه ی نامرد اما این قدر خوبی که...
نتونست ادامه بده
فقط نگاش کردم
ادامه داد:میبخشیم؟
معلومه که میبخشمش مگه من جز ب
۵۰.۵k
۳۰ فروردین ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.