پارت: 5
پارت: 5
دازای: اخیش شیرین بود ʕ ꈍᴥꈍʔ
چویا: دازای @_@
دازای: جان دازای (✪‿✪) مو هویجی من (。♡‿♡。)
چویا: بلندم کن ببرم همون سوپرایزت o(╥﹏╥)o
دازای: الان ببرمت؟؟؟ اخه الان دیگه تقریبن عصره
چویا: حوصلم سر رغته همین که گفتم o(╥﹏╥)o
دازای: با کمال میل*پرنسسی بلند کردن چویا و بردنش توی حیاط و سوار ماشین کردنش * بفرمایید پرنسس شما اینجا بشینید (✪‿✪)
*رسیدن به شهر بازی*
تاداااااااا سوپرایزم این بود (つ≧▽≦)つ
چویا: وای (✪‿✪) چقدر خوبهههههههههه *پریدن تو بغل دازای*مــــــــــمنون ممنوننننننن
دازای: چوچو این تازه نصف از سوپرایزم بود وقتی رفتیم خونه سوپرایز دومم هم بهت نشون می دهم ฅ^•ﻌ•^ฅ
چویا: باشه ^_^ حالا زود باش بریم♡♡
دازای: باشه عشقم. تو اینجا بشین من برم پشمک بگیرم ^_^ (。♡‿♡。)
چویا: یکی فقط بگیر باهم بخواریم نمی تونم کل پشمکو خود تنها بخوارم
دازای: باشه چیبی خوشگلم (。♡‿♡。) *رفتن سمت پشمک فروشی* ببخشید یک پشمک لطفا
فروشنده پشمک: بله بفرمایید
دازای: ممنونم
چویا: چه ود اومدی
دازای: تا منو داری غم نداری گلم (✪‿✪)
*با چویا خواردن پشمک* یک لحظه چوچو الان بر می گردم
چویا: کجا
دازای: یک رازه دیکه (◉‿◉)
چویا: باشه اما سریع بیاـ
دازای: چشم
«رفتن» چوچو حتی فکرشم نمی کنه که من براش هدیه خریدم😊😊😊
یک دختری: وای این پسره چقدر خوش تیپه *عاشق دازای شده* بزار یک نقشه بکشم بیاد سمتم
دوست دختره: دیونه شدی ٱمرن بتونی مخ پسره رو بزنی
دختره: حالا امتحان می کنم فقط هر کاری گفتم بکن.*خودشو زدن به بی هوشی*
دوسته دختره: کمک کنید
دازای: چیشده
دوسته دختره: بهترین دوستم حالش بده
دازای: خب الان باید چیکار کنم
دوسته دختر: بلندش کن احمق یعنی چی چیکار کنم بلندش کن بگذارش روی سندلی
دازای: ب... باشه *بلندکردن دختره و گذاشتنش روی صندلی * حالتون خوبه خانوم
دختره: من خوبم ممنون (✪‿✪)
پچه ها از اون طرف داستان چویا همه چیزو دید و شنید حتی قبل از این که دازای بیاد نقشه اون دوتا دخترا رو فهمید
چویا: از عصبانیت منفجر شدن
دازای: چوچو من اومدم
چویا: ای کاشک می مردییییییی
دازای: چیییییییییییییییییییییییییییی؛؟؟
چویا: همههههه چیو دیدم خیانت کار
دازای: هنننن ها اونو می گی چوچو من ناراحت نباش اون دختره بی هوش شده بود منم کمکش کردم
چویا: خنگول اونا داشتن سر کارت می گذاشتن خودم شنیدم داشتن نقشه می کشیدن تا مخ تورو بزننننن خیلی احمقی
دازای؟: هنننننن. واقعا (!_!)
دختره: امممممم اخه راستش من از شما خوشم...
دازای: دیگه ادامه ندید *گرفتن دست چویا و بردن اون به یک جای خلوت تر*
چویا: ولم کن خیانت کار *_*
دازای:*بوسیدن لپ چویا* چوچو ببخشید
چویا: خب ناراحت شدم o(╥﹏╥)o
دازای؛: نالاحت نشو عسلم مگه چشمای من جز تو کسی رو می بینه (灬º‿º灬)♡
چویا: بریم خونه o(╥﹏╥)o دیگه هم منو نبر اینجا o(╥﹏╥)o
دازای: قل بهت می دهم دیگه نبرمت مگر اینکه خودت بخواهی حالا چشماتو ببند و پشتتو کن
چویا: باش*پشتش به دازایه*
دازای:*در اوردن گردنبندی از جیب شلوارش و گذاشتن ان در گردن چویا* عشقم چشماتو باز کن دوسش داری \(^_^)/
چویا: قشنگه ممنون
دازای: فقط همین یعنی نمی خواهی ببوسیم
چویا:*بوسیدن لب دازای* راضی شدی
دازای: اره خیلی راضیم o(╥﹏╥)o
پایان (✪‿✪)
دازای: اخیش شیرین بود ʕ ꈍᴥꈍʔ
چویا: دازای @_@
دازای: جان دازای (✪‿✪) مو هویجی من (。♡‿♡。)
چویا: بلندم کن ببرم همون سوپرایزت o(╥﹏╥)o
دازای: الان ببرمت؟؟؟ اخه الان دیگه تقریبن عصره
چویا: حوصلم سر رغته همین که گفتم o(╥﹏╥)o
دازای: با کمال میل*پرنسسی بلند کردن چویا و بردنش توی حیاط و سوار ماشین کردنش * بفرمایید پرنسس شما اینجا بشینید (✪‿✪)
*رسیدن به شهر بازی*
تاداااااااا سوپرایزم این بود (つ≧▽≦)つ
چویا: وای (✪‿✪) چقدر خوبهههههههههه *پریدن تو بغل دازای*مــــــــــمنون ممنوننننننن
دازای: چوچو این تازه نصف از سوپرایزم بود وقتی رفتیم خونه سوپرایز دومم هم بهت نشون می دهم ฅ^•ﻌ•^ฅ
چویا: باشه ^_^ حالا زود باش بریم♡♡
دازای: باشه عشقم. تو اینجا بشین من برم پشمک بگیرم ^_^ (。♡‿♡。)
چویا: یکی فقط بگیر باهم بخواریم نمی تونم کل پشمکو خود تنها بخوارم
دازای: باشه چیبی خوشگلم (。♡‿♡。) *رفتن سمت پشمک فروشی* ببخشید یک پشمک لطفا
فروشنده پشمک: بله بفرمایید
دازای: ممنونم
چویا: چه ود اومدی
دازای: تا منو داری غم نداری گلم (✪‿✪)
*با چویا خواردن پشمک* یک لحظه چوچو الان بر می گردم
چویا: کجا
دازای: یک رازه دیکه (◉‿◉)
چویا: باشه اما سریع بیاـ
دازای: چشم
«رفتن» چوچو حتی فکرشم نمی کنه که من براش هدیه خریدم😊😊😊
یک دختری: وای این پسره چقدر خوش تیپه *عاشق دازای شده* بزار یک نقشه بکشم بیاد سمتم
دوست دختره: دیونه شدی ٱمرن بتونی مخ پسره رو بزنی
دختره: حالا امتحان می کنم فقط هر کاری گفتم بکن.*خودشو زدن به بی هوشی*
دوسته دختره: کمک کنید
دازای: چیشده
دوسته دختره: بهترین دوستم حالش بده
دازای: خب الان باید چیکار کنم
دوسته دختر: بلندش کن احمق یعنی چی چیکار کنم بلندش کن بگذارش روی سندلی
دازای: ب... باشه *بلندکردن دختره و گذاشتنش روی صندلی * حالتون خوبه خانوم
دختره: من خوبم ممنون (✪‿✪)
پچه ها از اون طرف داستان چویا همه چیزو دید و شنید حتی قبل از این که دازای بیاد نقشه اون دوتا دخترا رو فهمید
چویا: از عصبانیت منفجر شدن
دازای: چوچو من اومدم
چویا: ای کاشک می مردییییییی
دازای: چیییییییییییییییییییییییییییی؛؟؟
چویا: همههههه چیو دیدم خیانت کار
دازای: هنننن ها اونو می گی چوچو من ناراحت نباش اون دختره بی هوش شده بود منم کمکش کردم
چویا: خنگول اونا داشتن سر کارت می گذاشتن خودم شنیدم داشتن نقشه می کشیدن تا مخ تورو بزننننن خیلی احمقی
دازای؟: هنننننن. واقعا (!_!)
دختره: امممممم اخه راستش من از شما خوشم...
دازای: دیگه ادامه ندید *گرفتن دست چویا و بردن اون به یک جای خلوت تر*
چویا: ولم کن خیانت کار *_*
دازای:*بوسیدن لپ چویا* چوچو ببخشید
چویا: خب ناراحت شدم o(╥﹏╥)o
دازای؛: نالاحت نشو عسلم مگه چشمای من جز تو کسی رو می بینه (灬º‿º灬)♡
چویا: بریم خونه o(╥﹏╥)o دیگه هم منو نبر اینجا o(╥﹏╥)o
دازای: قل بهت می دهم دیگه نبرمت مگر اینکه خودت بخواهی حالا چشماتو ببند و پشتتو کن
چویا: باش*پشتش به دازایه*
دازای:*در اوردن گردنبندی از جیب شلوارش و گذاشتن ان در گردن چویا* عشقم چشماتو باز کن دوسش داری \(^_^)/
چویا: قشنگه ممنون
دازای: فقط همین یعنی نمی خواهی ببوسیم
چویا:*بوسیدن لب دازای* راضی شدی
دازای: اره خیلی راضیم o(╥﹏╥)o
پایان (✪‿✪)
۸.۷k
۱۴ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.