پارت121
#پارت121
انوم گذاشتم اجازه دادم اشکام بریزه!
(آرش)
ماشین جلو عمارت نگهداشت آروم از ماشین پیاده شدم مامان و کتی جلوی در ورودی عمارت منتظرم بودند یه لبخند بهشون زدم
تند از پله ها بالا رفتم مامان دستاشو از هم باز کرده بود. تو دو قدمیش وایستادم به چهرش دقیق شدم یکم صورتش شکست تر شد بود اما هنوزم زیبایی اون موقعه رو داشت.
دقیقا 3 سال بود که ندیده بودمش اونم مشغول انالیز کردن من بود طاقت نیاوردم کشیدمش تو بغلم با گریه گفت:
پسر بی وفا من دلم برات تنگ شده بود نمیگی مادرت از دوریت دق میکنه؟!
موهاشو نوازش کردم: تو که میتونستی بهم سر بزنی!
از بغلم بیرون اومد: بابات لج کرده بود نمیذاشت بیام م...
با صدای معترض کتی حرفش نصفه موند:
ای بابا بسه بعد از چند سال همو دیدیم به جای قربون صدقه رفتن هم دارید از هم گله میکنید؟!
یه لبخند زدم: الحق که همون کتی غر غرو سابقی!
تک خنده ایی کرد همین طور که سمتم میومد شیطون گفت: توام همون آرش بداخلاق و اخمو سابقی!
دستمو دور کمرش حلقه کردم کشیدمش تو بغلم سرشو رو سینه م گذاشت دستاشو حلقه کرد دور کمرم:
دلم برات تنگ شده بود.
رو موهاشو بوسیدم: منم همین طور.
مامان: بسه دیگه بیان داخل!
با صدای مامانم از بغلم جدا شد همه با هم وارد خونه شدیم.
(مهسا)
با سر و صدایی که از بیرون میومد سرمو از رو زانوم برداشتم چون یهویی سرمو بلند کردم درد عجیبی تو ناحیه گردنم حس کردم.
یکم مالش دادم همین جور که دستم رو گردنم بود از جام بلند شدم دستمو رو دستگیره گذاشتم خواستم در رو باز کنم با صدای داد حامد دستم رو دستگیره موند.
با شنیدن صدای عصبیش ته دلم خالی شد. حامد هیچ وقت اینجوری عصبی نمیشد. راستش جرئت نداشتم برم بیرون!
از رو به روشدن باهاش میترسیدم.
صدای نسترن جون رو شنیدم: پسرم چی شده؟ چرا انقدر داغونی؟! چه اتفاقی افتاده!
حامد عصبی گفت: شما و بابا برید خونه. من با دختر این خانواده کار دارم
صدای عصبی بابا رو شنیدم:
درست حرف بزن. ببینم چی شده تو دختر منو سرکار گذاشتی روز عقد معلوم نیست کجا رفتی بعد اومدی طلب کارم هستی؟!
از این فاصله هم میتونستم پوزخندی که رو لبای حامد بود رو حس کنم.
حامد: با تمام احترامی که براتون قائلم آقای راد اما دختر شما اون چیزی نیست که فکر میکنید. بعدشم دلیل دارم برای اینکه سر عقد نیومدم.
بابا: دلیلتو بگو.
حامد: اول میخوام با دخترتون حرف بزنم لطفا ما رو تنها بذارید!
صدای معترض بابا رو شنیدم: ام...
حامد پرید وسط حرفش : ازتون خواهش میکنم ما رو تنها بذارید نترسید بلایی سر عزیز دوردونه تون نمیارم.
با هر کلمه ایی که از دهن حامد بیرون میومد یه چیزی تو دلم تکون میخورد از ترس و استرس نمیدونستم چیکار کنم.
سکوت کل خونه رو فرا گرفته بود، بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در سکوت رو شکست.
نفسمو پر استرس بیرون دادم و صدای قدمای حامد که هر لحظه به اتاقم نزدیک میشد رو میشنیدم...
دستشو رو دستگیره گذاشتم چند قدم رفتم در با صدای تیکی باز شد. آروم آروم در رو باز کرد.
با ترس چند قدم دیگه عقب رفتم. مدتی نگذشت که تو چارچوب در نمایان شد.
یه نگاه از پایین به بالا بهش انداختم. شلوار مشکی که روش خاک بود با یهو بلوز قهوه ایی کم رنگ که دکمه هاش تا نصفه باز بود.
یه پاکتم تو دست چپش بود به صورتش نگاه کردم چهرش آشفته بود و موهای قهوه ایش بهم ریخته بود و چند تار مو رو پیشونیش ریخت بود...
با دیدن حالش دلم ریز و رو شد تمام این مدت که من اون رو آنالیز میکردم اونم زل بود به من
به چشماش نگاه کردم به چشمام نگاه کرد.آروم سمتم قدم برداشت بهم نزدیک شد زمزمه کرد:
امروز میتونست بهترین روز زندگیمون باشه!
مثله خودش گفتم: چی شد که خراب شد؟
یه پورخند زد: از خودت بپرس؟
مهسا: چی رو؟!
دستشو بالا اورد و پاکت رو جلوم گرفت با تعجب گفتم: این چیه؟!
پوزخند صدا داری زد: باز کن خودت ببین!
پاکت رو ازش گرفتم با دستای لرزون پاکتی که از قبل درش باز شده بود رو. در شو باز کردم یه نگاه به داخل پاکت انداختم.
چند تا عکس بود نیم نگاهی به حامد انداختم که منتظر به من زل بود!
عکسا رو از تو پاکت درآوردم پشت روشون کردم با دیدن عکس اول چشمام گرد شد با دستای لرزون زدم عکس بعدی.
با دیدن هر عکس چشمام بیشتر گرد میشد...
عکسا رو پرت کردم رو زمین با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
دروغه.
دروغه
رفته رفته رفته صدام بلندتر شد و داد زدم:
دروووغه این عکسا دروغه بخدا دروغه!
تمام این مدت حامد با یه پورخند بهم زل زده بود.
دستشو گرفتم: بخدا دروغه حامد باور نکن!
عصبی دستمو پس زد، داد زد:
خفه شو هرزه خفههه شو. نمیخوام صدای نحستو بشنوم نمیخوام
حالم ازت بهم میخوره، برای خودم متاسفم که عاشق ه*زه ایی مثله تو شدم . پس راز گوهت این بود که نمیخواس
انوم گذاشتم اجازه دادم اشکام بریزه!
(آرش)
ماشین جلو عمارت نگهداشت آروم از ماشین پیاده شدم مامان و کتی جلوی در ورودی عمارت منتظرم بودند یه لبخند بهشون زدم
تند از پله ها بالا رفتم مامان دستاشو از هم باز کرده بود. تو دو قدمیش وایستادم به چهرش دقیق شدم یکم صورتش شکست تر شد بود اما هنوزم زیبایی اون موقعه رو داشت.
دقیقا 3 سال بود که ندیده بودمش اونم مشغول انالیز کردن من بود طاقت نیاوردم کشیدمش تو بغلم با گریه گفت:
پسر بی وفا من دلم برات تنگ شده بود نمیگی مادرت از دوریت دق میکنه؟!
موهاشو نوازش کردم: تو که میتونستی بهم سر بزنی!
از بغلم بیرون اومد: بابات لج کرده بود نمیذاشت بیام م...
با صدای معترض کتی حرفش نصفه موند:
ای بابا بسه بعد از چند سال همو دیدیم به جای قربون صدقه رفتن هم دارید از هم گله میکنید؟!
یه لبخند زدم: الحق که همون کتی غر غرو سابقی!
تک خنده ایی کرد همین طور که سمتم میومد شیطون گفت: توام همون آرش بداخلاق و اخمو سابقی!
دستمو دور کمرش حلقه کردم کشیدمش تو بغلم سرشو رو سینه م گذاشت دستاشو حلقه کرد دور کمرم:
دلم برات تنگ شده بود.
رو موهاشو بوسیدم: منم همین طور.
مامان: بسه دیگه بیان داخل!
با صدای مامانم از بغلم جدا شد همه با هم وارد خونه شدیم.
(مهسا)
با سر و صدایی که از بیرون میومد سرمو از رو زانوم برداشتم چون یهویی سرمو بلند کردم درد عجیبی تو ناحیه گردنم حس کردم.
یکم مالش دادم همین جور که دستم رو گردنم بود از جام بلند شدم دستمو رو دستگیره گذاشتم خواستم در رو باز کنم با صدای داد حامد دستم رو دستگیره موند.
با شنیدن صدای عصبیش ته دلم خالی شد. حامد هیچ وقت اینجوری عصبی نمیشد. راستش جرئت نداشتم برم بیرون!
از رو به روشدن باهاش میترسیدم.
صدای نسترن جون رو شنیدم: پسرم چی شده؟ چرا انقدر داغونی؟! چه اتفاقی افتاده!
حامد عصبی گفت: شما و بابا برید خونه. من با دختر این خانواده کار دارم
صدای عصبی بابا رو شنیدم:
درست حرف بزن. ببینم چی شده تو دختر منو سرکار گذاشتی روز عقد معلوم نیست کجا رفتی بعد اومدی طلب کارم هستی؟!
از این فاصله هم میتونستم پوزخندی که رو لبای حامد بود رو حس کنم.
حامد: با تمام احترامی که براتون قائلم آقای راد اما دختر شما اون چیزی نیست که فکر میکنید. بعدشم دلیل دارم برای اینکه سر عقد نیومدم.
بابا: دلیلتو بگو.
حامد: اول میخوام با دخترتون حرف بزنم لطفا ما رو تنها بذارید!
صدای معترض بابا رو شنیدم: ام...
حامد پرید وسط حرفش : ازتون خواهش میکنم ما رو تنها بذارید نترسید بلایی سر عزیز دوردونه تون نمیارم.
با هر کلمه ایی که از دهن حامد بیرون میومد یه چیزی تو دلم تکون میخورد از ترس و استرس نمیدونستم چیکار کنم.
سکوت کل خونه رو فرا گرفته بود، بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در سکوت رو شکست.
نفسمو پر استرس بیرون دادم و صدای قدمای حامد که هر لحظه به اتاقم نزدیک میشد رو میشنیدم...
دستشو رو دستگیره گذاشتم چند قدم رفتم در با صدای تیکی باز شد. آروم آروم در رو باز کرد.
با ترس چند قدم دیگه عقب رفتم. مدتی نگذشت که تو چارچوب در نمایان شد.
یه نگاه از پایین به بالا بهش انداختم. شلوار مشکی که روش خاک بود با یهو بلوز قهوه ایی کم رنگ که دکمه هاش تا نصفه باز بود.
یه پاکتم تو دست چپش بود به صورتش نگاه کردم چهرش آشفته بود و موهای قهوه ایش بهم ریخته بود و چند تار مو رو پیشونیش ریخت بود...
با دیدن حالش دلم ریز و رو شد تمام این مدت که من اون رو آنالیز میکردم اونم زل بود به من
به چشماش نگاه کردم به چشمام نگاه کرد.آروم سمتم قدم برداشت بهم نزدیک شد زمزمه کرد:
امروز میتونست بهترین روز زندگیمون باشه!
مثله خودش گفتم: چی شد که خراب شد؟
یه پورخند زد: از خودت بپرس؟
مهسا: چی رو؟!
دستشو بالا اورد و پاکت رو جلوم گرفت با تعجب گفتم: این چیه؟!
پوزخند صدا داری زد: باز کن خودت ببین!
پاکت رو ازش گرفتم با دستای لرزون پاکتی که از قبل درش باز شده بود رو. در شو باز کردم یه نگاه به داخل پاکت انداختم.
چند تا عکس بود نیم نگاهی به حامد انداختم که منتظر به من زل بود!
عکسا رو از تو پاکت درآوردم پشت روشون کردم با دیدن عکس اول چشمام گرد شد با دستای لرزون زدم عکس بعدی.
با دیدن هر عکس چشمام بیشتر گرد میشد...
عکسا رو پرت کردم رو زمین با صدایی که از ته چاه بیرون میومد گفتم:
دروغه.
دروغه
رفته رفته رفته صدام بلندتر شد و داد زدم:
دروووغه این عکسا دروغه بخدا دروغه!
تمام این مدت حامد با یه پورخند بهم زل زده بود.
دستشو گرفتم: بخدا دروغه حامد باور نکن!
عصبی دستمو پس زد، داد زد:
خفه شو هرزه خفههه شو. نمیخوام صدای نحستو بشنوم نمیخوام
حالم ازت بهم میخوره، برای خودم متاسفم که عاشق ه*زه ایی مثله تو شدم . پس راز گوهت این بود که نمیخواس
۹.۱k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.