پارت119
#پارت119
با دستش به مبل دو نفره رو به روش اشاره کرد: بشین!
آروم رفتم رو مبل نشستم متفکر زل زدم بهش.سکوت عجیبی بیبن مون بود هر چقدر منتظر موندم که حرفشو بزنه ولی خبری نشد.
حامد: خب نمیخوای بگی؟!
یه تای ابروشو بالا انداخت: یعنی انقدر عجله داری که حرفامو بشنوی؟!
مثله خودش یه تای ابرومو بالا انداختم: تو اینطور فکر کن!
تک خنده ایی کرد : اوکی پس بیشتر از این منتظرت نمیذارم!
بدون هیچ حرفی منتظر بودم که شروع کنه!
نفسشو بیرون داد: از همون اول برات میگم یک راست میرم سر اصل مطلب بدون هیچ مقدمه چینی!. بچه بودیم من مهسا و یاشار باهم بازی میکردیم هر بازی که بگی و فکرشو بکنی انجام میدادیم، رفته رفته تو بازی ها خیلی کارای دیگه انجام میدادیم مثله مالیدن یا بوسیدن هم. این کارا ادامه داشت تا وقتی که مهسا 17 سالش شد، یه روز که ما اومده بودیم تهران و تو خونه منو یاشار و مهسا تنها بودیم
بقیه رفته بودن بیرون! من یاشار بدجور هوس کرده بودیم دوست داشتیم هر جور شده خودمونو خالی کنیم. مهسا هم تو اتاقش داشت درس میخوند با یاشار تصمیم گرفتیم.
که به مهسا پیشنهاد رابطه بدیم وارد اتاق شدیم سرشو از رو کتابا برداشت بهمون نگاه کرد.
با تعجب پرسید : چیزی شده!
یاشار شروع کرد به گفتن پیشنهاد مهسا با فهمیدن پیشنهاد شروع کرد به داد زدن اما با تح**ک کردنش کم کم نرم شد..
و خودشم شروع کرد به همکاری باهمون تو اون رابطه دخترانگیشو از دست داد..
و رابطه های پی در پی منو مهسا شروع شد البته با یاشار هم رابطه داشت ولی خب کم بیشتر با من بود.
با چشمای گرد شده به حسام نگاه کردم با هر حرفی که از دهنش خارج میشد ته دلم خالی میشد...
(مهسا)
آرایشگر خط چشم رو برداشت شروع کرد به کشیدن چشمام.
امشب همه چی به حامد میگم نباید زندگی مو با دروغ شروع کنم! امشب بعد از مراسم عقد همه شو بهش میگم.
(حسام)
با یه لبخند نامحسوس به حامد نگاه کردم، قیافه ش واقعا دیدنی بود...
نفسمو بیرون دادم: خب تو حاظری با یه دختر دروغگو و هر*ه ایی مثله مهسا ازدواج کنی؟
سرشو بلند کردی تو طوری که سعی میکرد خودشو قوی نشون بده گفت:
چطوری حرفاتو باور کنم!
توی دلم از دیدن قیافه ش قهقه زدم میدونستم اینو میگه از جام بلند شدم ...
از جام بلند شدم از تو کشو دلاور یه بسته درآوردم..
برگشتم سرجام نشستم بسته رو پرت کردم رو عسلی، تمام این مدت حامد با چشمایی که از استرس موج میزد تمام حرکات منو زیر نظر داشت.
لبشو با زبون تر کرد سوالی پرسید: این چیه؟!
نیش خندی زدم: اثبات حرفام تو این پاکته!
به پاکت اشاره کردم: باز کن.
یه نگاه به من به نگاه به پاکت انداخت با استرس دستشو بلند...
(آرش)
یه نفس عمیق کشیدم هوای آلوده تهران رو با تمام وجود داخل ریه هام فرستادم. حالا که
فکر میکنم بدجور دلتنگ این هوا بود، یه لبخند زدم و زمزمه کردم:
سلام وطنم...
با دستی که رو شونه م قرار گرفت سرمو چرخوندم به قیافه شیطون کیوان نگاه کردم!
کیوان:چی داری زیر لب وز وز میکنی؟!
بر خلاف همیشه که اینجور مواقع اخم میکردم تک خنده ایی کردم و گفتم:
باورم نمیشد که انقدر دلتنگ ایران باشم. من چطور این همه سال از ایران دور موندم چطور!
هر چقدر منتظر حرفی از جانب کیوان موندم خبری نشد سرمو چرخوندم دیدم با یه لبخند محو داره نگام میکنه!
محکم زدم رو شونه ش که به خودش اومد: هوی چته وحشی!
آرش: چرا همچین نگام میکردی؟
ذوق زده گفت: باورم نمیشه که تو خندیده باشی.
اخمامو تو هم کشیدم: چمدون هامو بیار، بعد بی توجه بهش. سمت ماشینی که اومده دنبالمون رفتم!
(حامد)
با استرس پاکت رو از رو میز برداشتم به نگاه به حسام انداختم که منتظر به من چشم دوخته بود.
یه نفس عمیی کشیدم سعی کردم به خودم مسلط باشم! در پاکت رو باز کردم
یه نگاه به داخلش انداختم چندتا عکس بود... کنجکاو عکسا رو از تو پاکت در آوردم.
شروع کردم به نگاه کردن عکسا با دیدن عکسا دنیا رو سرم خراب شد..!
(مهسا)
با صدای آرایشگر چشمامو باز کرد لبخندی زد و گفت:
خوشگل بودی خوشگل تر شدی افرین به انتخاب داماد.
یاد حامد افتادم یعنی الان کجاست؟ اونم مثله من هیجان داره! دیگه ماله هم میشیم بهتر از این نمیشه.
ولی اگه اخرشب رازمو بهش گفتم منو نخواست چی؟ اگه نتونست با راز من کنار بیاد چی؟!
چشمامو محکم رو هم فشار دادم که اعتراض آرایشگر بلند شد، یه ببخشید گفتم از جام بلند شدم.
سعی کردم بیخیال فکر کردن شم و به آینده امیدوار باشم اما...
با دستش به مبل دو نفره رو به روش اشاره کرد: بشین!
آروم رفتم رو مبل نشستم متفکر زل زدم بهش.سکوت عجیبی بیبن مون بود هر چقدر منتظر موندم که حرفشو بزنه ولی خبری نشد.
حامد: خب نمیخوای بگی؟!
یه تای ابروشو بالا انداخت: یعنی انقدر عجله داری که حرفامو بشنوی؟!
مثله خودش یه تای ابرومو بالا انداختم: تو اینطور فکر کن!
تک خنده ایی کرد : اوکی پس بیشتر از این منتظرت نمیذارم!
بدون هیچ حرفی منتظر بودم که شروع کنه!
نفسشو بیرون داد: از همون اول برات میگم یک راست میرم سر اصل مطلب بدون هیچ مقدمه چینی!. بچه بودیم من مهسا و یاشار باهم بازی میکردیم هر بازی که بگی و فکرشو بکنی انجام میدادیم، رفته رفته تو بازی ها خیلی کارای دیگه انجام میدادیم مثله مالیدن یا بوسیدن هم. این کارا ادامه داشت تا وقتی که مهسا 17 سالش شد، یه روز که ما اومده بودیم تهران و تو خونه منو یاشار و مهسا تنها بودیم
بقیه رفته بودن بیرون! من یاشار بدجور هوس کرده بودیم دوست داشتیم هر جور شده خودمونو خالی کنیم. مهسا هم تو اتاقش داشت درس میخوند با یاشار تصمیم گرفتیم.
که به مهسا پیشنهاد رابطه بدیم وارد اتاق شدیم سرشو از رو کتابا برداشت بهمون نگاه کرد.
با تعجب پرسید : چیزی شده!
یاشار شروع کرد به گفتن پیشنهاد مهسا با فهمیدن پیشنهاد شروع کرد به داد زدن اما با تح**ک کردنش کم کم نرم شد..
و خودشم شروع کرد به همکاری باهمون تو اون رابطه دخترانگیشو از دست داد..
و رابطه های پی در پی منو مهسا شروع شد البته با یاشار هم رابطه داشت ولی خب کم بیشتر با من بود.
با چشمای گرد شده به حسام نگاه کردم با هر حرفی که از دهنش خارج میشد ته دلم خالی میشد...
(مهسا)
آرایشگر خط چشم رو برداشت شروع کرد به کشیدن چشمام.
امشب همه چی به حامد میگم نباید زندگی مو با دروغ شروع کنم! امشب بعد از مراسم عقد همه شو بهش میگم.
(حسام)
با یه لبخند نامحسوس به حامد نگاه کردم، قیافه ش واقعا دیدنی بود...
نفسمو بیرون دادم: خب تو حاظری با یه دختر دروغگو و هر*ه ایی مثله مهسا ازدواج کنی؟
سرشو بلند کردی تو طوری که سعی میکرد خودشو قوی نشون بده گفت:
چطوری حرفاتو باور کنم!
توی دلم از دیدن قیافه ش قهقه زدم میدونستم اینو میگه از جام بلند شدم ...
از جام بلند شدم از تو کشو دلاور یه بسته درآوردم..
برگشتم سرجام نشستم بسته رو پرت کردم رو عسلی، تمام این مدت حامد با چشمایی که از استرس موج میزد تمام حرکات منو زیر نظر داشت.
لبشو با زبون تر کرد سوالی پرسید: این چیه؟!
نیش خندی زدم: اثبات حرفام تو این پاکته!
به پاکت اشاره کردم: باز کن.
یه نگاه به من به نگاه به پاکت انداخت با استرس دستشو بلند...
(آرش)
یه نفس عمیق کشیدم هوای آلوده تهران رو با تمام وجود داخل ریه هام فرستادم. حالا که
فکر میکنم بدجور دلتنگ این هوا بود، یه لبخند زدم و زمزمه کردم:
سلام وطنم...
با دستی که رو شونه م قرار گرفت سرمو چرخوندم به قیافه شیطون کیوان نگاه کردم!
کیوان:چی داری زیر لب وز وز میکنی؟!
بر خلاف همیشه که اینجور مواقع اخم میکردم تک خنده ایی کردم و گفتم:
باورم نمیشد که انقدر دلتنگ ایران باشم. من چطور این همه سال از ایران دور موندم چطور!
هر چقدر منتظر حرفی از جانب کیوان موندم خبری نشد سرمو چرخوندم دیدم با یه لبخند محو داره نگام میکنه!
محکم زدم رو شونه ش که به خودش اومد: هوی چته وحشی!
آرش: چرا همچین نگام میکردی؟
ذوق زده گفت: باورم نمیشه که تو خندیده باشی.
اخمامو تو هم کشیدم: چمدون هامو بیار، بعد بی توجه بهش. سمت ماشینی که اومده دنبالمون رفتم!
(حامد)
با استرس پاکت رو از رو میز برداشتم به نگاه به حسام انداختم که منتظر به من چشم دوخته بود.
یه نفس عمیی کشیدم سعی کردم به خودم مسلط باشم! در پاکت رو باز کردم
یه نگاه به داخلش انداختم چندتا عکس بود... کنجکاو عکسا رو از تو پاکت در آوردم.
شروع کردم به نگاه کردن عکسا با دیدن عکسا دنیا رو سرم خراب شد..!
(مهسا)
با صدای آرایشگر چشمامو باز کرد لبخندی زد و گفت:
خوشگل بودی خوشگل تر شدی افرین به انتخاب داماد.
یاد حامد افتادم یعنی الان کجاست؟ اونم مثله من هیجان داره! دیگه ماله هم میشیم بهتر از این نمیشه.
ولی اگه اخرشب رازمو بهش گفتم منو نخواست چی؟ اگه نتونست با راز من کنار بیاد چی؟!
چشمامو محکم رو هم فشار دادم که اعتراض آرایشگر بلند شد، یه ببخشید گفتم از جام بلند شدم.
سعی کردم بیخیال فکر کردن شم و به آینده امیدوار باشم اما...
۸.۶k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.