پارت120
#پارت120
اما خدا میدونه که تو دلم چه آشوبی بود!
به کمک تینا و یکی از شاگردا لباسی کرم رنگی که یقه هفتی داشت و آستیناش تور بود تا کمرم تنگ بود و رو قسمت سینه سرتاسر سنگ کار شده بود
از کمر به پایین دامن پوف دار لباسمو تشکیل داده بود پوشیدم!
از اتاق بیرون اومدم همزمان با بیرون رفتن از اتاق نگاها سمتم چرخید بعد همه شروع کردن به دست زدن و تبریک گفتن..
سری تکون دادم لبخندی بهشون زدم رفتم سمت آینه قدی که یه گوشه از سالن بود.
جلو آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم با دیدن خودم تو آینه چشمام گرد شد این من بودم؟ وای باورم نمیشد!
ابرو هامو نازک کرده بود، یه آرایش خیلی ساده هم انجام داده بود طوری که اون آرایش ساده
کلی قیافه مو تغییر داده بود. یه تکیه از موهامو بالای سرم بسته بود و بقیه شو آزادانه پشتم رها کرده بود.
مدل مو و آرایش واقعا به لباس میومد رو کردم سمت آرایشگر گفتم:
وای مرسی. کارتون حرف نداره!
لبخند مهربونی زد: خواهش میکنم خوشحالم خوشت اومده.
بعد از تموم شدن حرفش از پیشمون رفت رو کردم سمت تینا :
ساعت چنده؟!
به ساعت موبایلش نگاه کرد: حدود ساعت 3
پوفی کشیدم گفتم: پس چرا حامد نیومده باید بریم آتلیه! دیرمون میشه.
شونه ایی بالا انداخت گوشی مو از تو کیفم در آورد سمتم گرفت:
بیا بهش زنگ بزن!
گوشی رو از دستش گرفتم یک بار، دوبار، سه بار و...
هیچ کدوم از تماسامو جواب نداد کلافه گوشی رو قطع کردم.
تینا هول زده گفت: چی شد جواب نداد؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم، رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم. از دلشورگی داشتم میمردم یعنی چی شده ؟
یه نگاه به ساعت انداختم 16:30 رو نشون میداد ولی هنوز خبری از حامد نبود. کم کم صدای پچ پچ زنای تو آرایشگاه بلند شد
و این عصبیم میکرد کم کم داشتم نا امید میشدم که صدای زنگ آرایشگاه اومد منو تینا با شوق به زنی که رفت در رو باز کنه نگاه کردیم.
بعد از چند دقیقه اومد داخل: خانوم راد شما هستید؟!
مهسا: بله؟
_ اومدن دنبالتون!
میخواستم بپرسم کی ولی سریع رفت.
تینا: بدو مهسا بیا این شنل رو بپوش صد در صد حامده!
سرمو تکون دادم به کمک تینا شنل رو پوشیدم بعد از خدافظی از آرایشگرا
رفتیم سمت در خروجی آرایشگاه با هر قدمی که برمیداشتم یه چیزی تو دلم تکون میخورد قدرت حرکت نداشتم.
یه نفس عمیق کشیدم که حامد پی به استرس درونم نبره دستگیره در رو کشیدم
در با تیکی باز شد در رو باز کردم از آرایشگاه بیرون اومدم
با دیدن شخصی که به ماشین تکیه داده بود یه لحظه سرم گیج رفت خواست بیوفتم که تینا دستمو گرفت....
دامن لباسمو با دست گرفتم به سرعت از پله ها پایین رفتم. با دیدن من یه لبخند زد رو به روش وایستادم همین طور که نفس نفس میزدم پرسیدم:
حامد کجاست؟! چرا خودش نیومد؟!
دستی تو موهای جو گندمیش کشید:
نمیدونم والا دخترم! صبح تلفنی با یکی حرف زد بعد گفت به من گفت که ماشین رو ببرم گل فروشی بعدش هیچ چیز نگفت ناپدید شد!
با تعجب گفتم : یعنی چی؟
شونه شو به نشونه ندونستن بالا انداخت. تینا دستشو رو شونه م گذاشت: هیس آروم باش. شاید مشکلی براش پیش اومده باشه!
بی توجه به تینا رو کردم سمت پدر حامد :
بابا
پدر حامو: جانم؟
چشمامو رو هم گذاشتم: اگه دیگه برنگرده چی؟!
بابا: بیا سوار ماشین شو فکر و خیال بیخود نکن!
در ماشین رو باز کرد کمکم کرد سوار ماشین شم. با حس سوزش کف دستم دستمو باز کردم.
از بس دستامو محکم مشت کرده بودم ناخونای بلندم وارد گوشت کف دستم شده بودند!
تینا: دستتو بده ببینم.
با صدای گرفته ایی گفتم: نمیخواد چیز مهمی نیست!
بابا سوار ماشین شد. ماشین رو روشن کرد حرکت کرد، سکوت عجیبی فضای ماشین رو فرا گرفته بود. سرمو به شیشه چسبوندم.
نگاه مو دوختم به بیرون، با یادآوری امروز و رفتار صبح حامد یه قطره اشک سمج رو گونه م چکید.
سریع با دستم پاکش کردم، با توقف ماشین سرجام صاف نشستم به دور و برم نگاه کردم. جلو خونه خودمون بودیم.
مهسا: بابا کسی که نیست؟!
برگشت نگام کرد: نه گلم همشو کنسل کردیم!
با بغض سرمو تکون دادم به کمک تینا از ماشین پیاده شدم. در خونه مون باز بود. تینا آورم در هول داد در کامل باز شد وارد خونه شدیم.
مامان و نسترن جون هر دو جلو در وایستاده بودن مامان با قیافه ایی تو هم و نسترن جون با گریه به من نگاه میکردند.
نفس حبس شدمو بیرون دادم اروم وارد خونه شدم.
رو مبل تک نفره نشستم مامان و نسترن جون هم کنار هم بعد از چند دقیقه نسترن جون طاقت نیاورد زد زیر گریه:
معلوم نیست این پسرهم گم و گور شده کجاست؟ معلوم نیست دقیق نود کجا رفته ای خدا!
واقعا تحمل اون فضا برام سخت بود از جام بلند شدم خواستم برم تو اتاقم که مامان گفت:
کجا؟!
بدون اینکه نگاش کنم: میرم تو اتاقم.
در اتاق رو باز کردم وارد اتاق شدم در رو ب
اما خدا میدونه که تو دلم چه آشوبی بود!
به کمک تینا و یکی از شاگردا لباسی کرم رنگی که یقه هفتی داشت و آستیناش تور بود تا کمرم تنگ بود و رو قسمت سینه سرتاسر سنگ کار شده بود
از کمر به پایین دامن پوف دار لباسمو تشکیل داده بود پوشیدم!
از اتاق بیرون اومدم همزمان با بیرون رفتن از اتاق نگاها سمتم چرخید بعد همه شروع کردن به دست زدن و تبریک گفتن..
سری تکون دادم لبخندی بهشون زدم رفتم سمت آینه قدی که یه گوشه از سالن بود.
جلو آینه وایستادم و به خودم نگاه کردم با دیدن خودم تو آینه چشمام گرد شد این من بودم؟ وای باورم نمیشد!
ابرو هامو نازک کرده بود، یه آرایش خیلی ساده هم انجام داده بود طوری که اون آرایش ساده
کلی قیافه مو تغییر داده بود. یه تکیه از موهامو بالای سرم بسته بود و بقیه شو آزادانه پشتم رها کرده بود.
مدل مو و آرایش واقعا به لباس میومد رو کردم سمت آرایشگر گفتم:
وای مرسی. کارتون حرف نداره!
لبخند مهربونی زد: خواهش میکنم خوشحالم خوشت اومده.
بعد از تموم شدن حرفش از پیشمون رفت رو کردم سمت تینا :
ساعت چنده؟!
به ساعت موبایلش نگاه کرد: حدود ساعت 3
پوفی کشیدم گفتم: پس چرا حامد نیومده باید بریم آتلیه! دیرمون میشه.
شونه ایی بالا انداخت گوشی مو از تو کیفم در آورد سمتم گرفت:
بیا بهش زنگ بزن!
گوشی رو از دستش گرفتم یک بار، دوبار، سه بار و...
هیچ کدوم از تماسامو جواب نداد کلافه گوشی رو قطع کردم.
تینا هول زده گفت: چی شد جواب نداد؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم، رفتم رو یکی از صندلی ها نشستم. از دلشورگی داشتم میمردم یعنی چی شده ؟
یه نگاه به ساعت انداختم 16:30 رو نشون میداد ولی هنوز خبری از حامد نبود. کم کم صدای پچ پچ زنای تو آرایشگاه بلند شد
و این عصبیم میکرد کم کم داشتم نا امید میشدم که صدای زنگ آرایشگاه اومد منو تینا با شوق به زنی که رفت در رو باز کنه نگاه کردیم.
بعد از چند دقیقه اومد داخل: خانوم راد شما هستید؟!
مهسا: بله؟
_ اومدن دنبالتون!
میخواستم بپرسم کی ولی سریع رفت.
تینا: بدو مهسا بیا این شنل رو بپوش صد در صد حامده!
سرمو تکون دادم به کمک تینا شنل رو پوشیدم بعد از خدافظی از آرایشگرا
رفتیم سمت در خروجی آرایشگاه با هر قدمی که برمیداشتم یه چیزی تو دلم تکون میخورد قدرت حرکت نداشتم.
یه نفس عمیق کشیدم که حامد پی به استرس درونم نبره دستگیره در رو کشیدم
در با تیکی باز شد در رو باز کردم از آرایشگاه بیرون اومدم
با دیدن شخصی که به ماشین تکیه داده بود یه لحظه سرم گیج رفت خواست بیوفتم که تینا دستمو گرفت....
دامن لباسمو با دست گرفتم به سرعت از پله ها پایین رفتم. با دیدن من یه لبخند زد رو به روش وایستادم همین طور که نفس نفس میزدم پرسیدم:
حامد کجاست؟! چرا خودش نیومد؟!
دستی تو موهای جو گندمیش کشید:
نمیدونم والا دخترم! صبح تلفنی با یکی حرف زد بعد گفت به من گفت که ماشین رو ببرم گل فروشی بعدش هیچ چیز نگفت ناپدید شد!
با تعجب گفتم : یعنی چی؟
شونه شو به نشونه ندونستن بالا انداخت. تینا دستشو رو شونه م گذاشت: هیس آروم باش. شاید مشکلی براش پیش اومده باشه!
بی توجه به تینا رو کردم سمت پدر حامد :
بابا
پدر حامو: جانم؟
چشمامو رو هم گذاشتم: اگه دیگه برنگرده چی؟!
بابا: بیا سوار ماشین شو فکر و خیال بیخود نکن!
در ماشین رو باز کرد کمکم کرد سوار ماشین شم. با حس سوزش کف دستم دستمو باز کردم.
از بس دستامو محکم مشت کرده بودم ناخونای بلندم وارد گوشت کف دستم شده بودند!
تینا: دستتو بده ببینم.
با صدای گرفته ایی گفتم: نمیخواد چیز مهمی نیست!
بابا سوار ماشین شد. ماشین رو روشن کرد حرکت کرد، سکوت عجیبی فضای ماشین رو فرا گرفته بود. سرمو به شیشه چسبوندم.
نگاه مو دوختم به بیرون، با یادآوری امروز و رفتار صبح حامد یه قطره اشک سمج رو گونه م چکید.
سریع با دستم پاکش کردم، با توقف ماشین سرجام صاف نشستم به دور و برم نگاه کردم. جلو خونه خودمون بودیم.
مهسا: بابا کسی که نیست؟!
برگشت نگام کرد: نه گلم همشو کنسل کردیم!
با بغض سرمو تکون دادم به کمک تینا از ماشین پیاده شدم. در خونه مون باز بود. تینا آورم در هول داد در کامل باز شد وارد خونه شدیم.
مامان و نسترن جون هر دو جلو در وایستاده بودن مامان با قیافه ایی تو هم و نسترن جون با گریه به من نگاه میکردند.
نفس حبس شدمو بیرون دادم اروم وارد خونه شدم.
رو مبل تک نفره نشستم مامان و نسترن جون هم کنار هم بعد از چند دقیقه نسترن جون طاقت نیاورد زد زیر گریه:
معلوم نیست این پسرهم گم و گور شده کجاست؟ معلوم نیست دقیق نود کجا رفته ای خدا!
واقعا تحمل اون فضا برام سخت بود از جام بلند شدم خواستم برم تو اتاقم که مامان گفت:
کجا؟!
بدون اینکه نگاش کنم: میرم تو اتاقم.
در اتاق رو باز کردم وارد اتاق شدم در رو ب
۴.۵k
۳۱ فروردین ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.