عشق دیوونگیه
#عشق_دیوونگیه
P:2
(ویو ا.ت)
*زمان حال*
توی خاطراتم غرق بودم که با رفتن برق ریشه ی افکارم پاره شد
لعنتی گوشیم توی حال بود
به خاطر نور ماه توی اتاق کمی روشن بود پس از جام بلند شدم و با احتیاط به سمت بیرون اتاق رفتم
بلاخره به حال رسیدم و به سمت مبل رفتم که با افتادن وسیله ای روی زمین ترس تموم وجودمو فرا گرفت
بجز من کس دیگه ای توی خونه نبود پس......
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که سعی داشتم لرزش دستو پامو کنترل کنم به سمت گوشیم رفتم که با اومدن صدای پا از پشت سرم خشک شدم
ضربان قلبم به بالای هزار رسیده بود و
صدای پا هر لحظه بهم نزدیک تر میشد تا جایی که دقیقا پشت سرم قطع شد
عطر سردش که تمام فضا رو پر کرده بود رو استشمام کردم
همون عطر همیشگی
جرعت برگشتن نداشتم
از روبرو شدن باهاش میترسیدم
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که با نشستن دستش روی شونم از ترس به زمین افتادم
از ترس چشمامو بسته بودم که با نشستن دستاش روی فکم و کشیده شدن انگشتش روی لب هام با تردید چشمامو باز کردم
همجا تاریک بود و این نور ماه بود که از پنجره به داخل میتابید و صورتش رو روشن میکرد
اون...اون...برگشته بود
ترسم به واقعیت تبدیل شده بود
با دیدنم پوزخندی زد که دستشو از روی فکم پس زدم و سریع از جام بلند شدمو سعی کردم فرار کنم که از پشت کشیده شدم و به دیوار کوبیدم
درحالی که دستشو دور کمرم حلقه میکرد سرشو طبق عادت لای گردنم فرو برد و شروع به بوسیدن گردنم کرد
از ترس به نفس نفس افتاده بودم و این کوچیک ترین اهمیتی براش نداشت
انگار میخاست دلتنگیشو با بدنم بر طرف کنه
P:2
(ویو ا.ت)
*زمان حال*
توی خاطراتم غرق بودم که با رفتن برق ریشه ی افکارم پاره شد
لعنتی گوشیم توی حال بود
به خاطر نور ماه توی اتاق کمی روشن بود پس از جام بلند شدم و با احتیاط به سمت بیرون اتاق رفتم
بلاخره به حال رسیدم و به سمت مبل رفتم که با افتادن وسیله ای روی زمین ترس تموم وجودمو فرا گرفت
بجز من کس دیگه ای توی خونه نبود پس......
نفس عمیقی کشیدم و درحالی که سعی داشتم لرزش دستو پامو کنترل کنم به سمت گوشیم رفتم که با اومدن صدای پا از پشت سرم خشک شدم
ضربان قلبم به بالای هزار رسیده بود و
صدای پا هر لحظه بهم نزدیک تر میشد تا جایی که دقیقا پشت سرم قطع شد
عطر سردش که تمام فضا رو پر کرده بود رو استشمام کردم
همون عطر همیشگی
جرعت برگشتن نداشتم
از روبرو شدن باهاش میترسیدم
مشغول کلنجار رفتن با خودم بودم که با نشستن دستش روی شونم از ترس به زمین افتادم
از ترس چشمامو بسته بودم که با نشستن دستاش روی فکم و کشیده شدن انگشتش روی لب هام با تردید چشمامو باز کردم
همجا تاریک بود و این نور ماه بود که از پنجره به داخل میتابید و صورتش رو روشن میکرد
اون...اون...برگشته بود
ترسم به واقعیت تبدیل شده بود
با دیدنم پوزخندی زد که دستشو از روی فکم پس زدم و سریع از جام بلند شدمو سعی کردم فرار کنم که از پشت کشیده شدم و به دیوار کوبیدم
درحالی که دستشو دور کمرم حلقه میکرد سرشو طبق عادت لای گردنم فرو برد و شروع به بوسیدن گردنم کرد
از ترس به نفس نفس افتاده بودم و این کوچیک ترین اهمیتی براش نداشت
انگار میخاست دلتنگیشو با بدنم بر طرف کنه
۸.۵k
۰۵ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.