ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۲۶
اروم سر به تأیید تکون دادم و گفتم:بچه ها کجان؟
جیمین : -جوزف اومد بردشون..خيلي وقته.. لبخند پر شیطنتي زدم و گفتم نگفت دیشب چیکار داشته؟ اصلا کیت کجا بوده؟
انگار از لبخند و شیطنتم جون تازه گرفتم و نرم خندید و :گفت نمیدونم. اما وقتی ازش پرسیدم دستپاچه شد.
با ذوق گفتم: يعني خبريه؟
شونه بالا انداخت و گفت خیلی داره دست به عصا و ملاحظه کارانه جلو میره که مثل ليلي نشه..
عمیق :گفتم خوبه...خوشحالم... پشت دستش رو نرم روی صورتم کشید و گفت میرم یه چیز
بیارم بخوري
و رفت بیرون.
چرا اصلا هیچی از بچه نمیگفت؟
انگار وجود نداره و فقط مریضم
نمیفهمم چشه..
گنگ نفسم رو بیرون دادم و نیم خیز شدم که با یه سیني
اومد جلو.
به سيني
نگاه کردم
توش لیوان شیر و چندتا نون تست آماده شده بود.
اومد سيني رو گذاشت رو پام
لبخندي زدم و اروم یکی برداشتم.
اخ..خيلي خوب بود.
توش یه چیز خوشمزه اي بود که نمیدونستم چیه.
اما خيلي خوب بود.
خیلی گرسنه ام بود و تند تند میخوردم و اونم هيچي
نمیگفت و فقط مهربون نگام میکرد
تا تهشو خوردم
با لبخند گفت: باز میخوري؟
تند گفتم نه نه دارم میترکم. خيلي خوشمزه بود مرسي.
سيني رو گذاشت کنار و گفت دراز بکش
اروم دراز کشیدم
پتو رو کشید روم و بر خلاف انتظارم تیشرتش رو در آورد و
خودش رو کنارم کشید تو تخت.
لرزون نگاش کردم.
خودشو کشید سمتم و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و دستشو انداخت دورم و چشماشو بست.
دست لرزون و يخم رو اروم روي سينه اش گذاشتم که ضربان قلبش خيلي شدید شد و اشفته همونجور با چشم بسته دستمو از رو سینه اش برداشت.
فك كردم میخواد دستمو پس بزنه اما دستمو روي
خودش گذاشت.
لبخند زدم و با لذت چشمامو بستم
میدونستم بیداره ولی هیچ حرکتی نکرد.
گردن
منم تا صبح خيلي نتونستم بخوابم. زیاد خوابیده بودم.
وقتي با روشني هوا چشم باز کردم چشماي سرخ و بیخوابش باز بود و دقیق نگام میکرد.
چرا نمیخوابه
با بغض نگرانی نگاش کردم اروم گفت بریم دکتر؟
سر تکون دادم.
( فصل سوم ) پارت ۵۲۶
اروم سر به تأیید تکون دادم و گفتم:بچه ها کجان؟
جیمین : -جوزف اومد بردشون..خيلي وقته.. لبخند پر شیطنتي زدم و گفتم نگفت دیشب چیکار داشته؟ اصلا کیت کجا بوده؟
انگار از لبخند و شیطنتم جون تازه گرفتم و نرم خندید و :گفت نمیدونم. اما وقتی ازش پرسیدم دستپاچه شد.
با ذوق گفتم: يعني خبريه؟
شونه بالا انداخت و گفت خیلی داره دست به عصا و ملاحظه کارانه جلو میره که مثل ليلي نشه..
عمیق :گفتم خوبه...خوشحالم... پشت دستش رو نرم روی صورتم کشید و گفت میرم یه چیز
بیارم بخوري
و رفت بیرون.
چرا اصلا هیچی از بچه نمیگفت؟
انگار وجود نداره و فقط مریضم
نمیفهمم چشه..
گنگ نفسم رو بیرون دادم و نیم خیز شدم که با یه سیني
اومد جلو.
به سيني
نگاه کردم
توش لیوان شیر و چندتا نون تست آماده شده بود.
اومد سيني رو گذاشت رو پام
لبخندي زدم و اروم یکی برداشتم.
اخ..خيلي خوب بود.
توش یه چیز خوشمزه اي بود که نمیدونستم چیه.
اما خيلي خوب بود.
خیلی گرسنه ام بود و تند تند میخوردم و اونم هيچي
نمیگفت و فقط مهربون نگام میکرد
تا تهشو خوردم
با لبخند گفت: باز میخوري؟
تند گفتم نه نه دارم میترکم. خيلي خوشمزه بود مرسي.
سيني رو گذاشت کنار و گفت دراز بکش
اروم دراز کشیدم
پتو رو کشید روم و بر خلاف انتظارم تیشرتش رو در آورد و
خودش رو کنارم کشید تو تخت.
لرزون نگاش کردم.
خودشو کشید سمتم و پیشونیشو به پیشونیم تکیه داد و دستشو انداخت دورم و چشماشو بست.
دست لرزون و يخم رو اروم روي سينه اش گذاشتم که ضربان قلبش خيلي شدید شد و اشفته همونجور با چشم بسته دستمو از رو سینه اش برداشت.
فك كردم میخواد دستمو پس بزنه اما دستمو روي
خودش گذاشت.
لبخند زدم و با لذت چشمامو بستم
میدونستم بیداره ولی هیچ حرکتی نکرد.
گردن
منم تا صبح خيلي نتونستم بخوابم. زیاد خوابیده بودم.
وقتي با روشني هوا چشم باز کردم چشماي سرخ و بیخوابش باز بود و دقیق نگام میکرد.
چرا نمیخوابه
با بغض نگرانی نگاش کردم اروم گفت بریم دکتر؟
سر تکون دادم.
- ۳۷۳
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۳)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط