ظهور ازدواج
ظهور ازدواج )
( فصل سوم ) پارت ۵۲۵
خیلی نگرانم بود.
اما نگران من یا بچه؟
مسئله اینه..
اروم گفتم خوبم
مهربون و گرفته گوشه لبم رو بوسید و بلند شد رفت پیش
نادیا و کمکش کرد صبحانه بخوره.
نادیا تند تند و پرشور حرف میزد که تقریبا هیچی ازش
نمیفهمیدم
احساس تهوع خيلي بدي داشتم..
لرزون چشمامو بستم و نفسم رو بیرون دادم
محتویات معده ام توی دهنم اومد.
به زور کنترلش کردم و تند و لرزون روی زمین نشستم و
نورا رو روی فرش . گذاشتم.
نورا رو روي فرش گذاشتم. جیمین : -الا..چیه؟
نمیتونستم نگهش دارم.
با آخرین سرعت دویدم سمت سرویس و عق زدم و هرچي
خورده بودم بالا اوردم
جیمین نگران اومد پشت در و تند زد به در و صدام
زد:الا..خوبي؟
به زور گفتم چیزی نیست.
و باز خيلي شديد عق زدم..
لرزون نفس نفس زدم و ابي به دست و روم زدم و اومدم
بیرون
جیمین بي قرار و اشفته پشت در بود.
بي
اختیار رفتم تو اغوشش.
اخ چقدر بهش نیاز داشتم.
تند دستاشو انداخت دورم و لرزون گفت: جانم.. جانم... و دست به موهام کشید و دست انداخت زیر پاهام و بلندم کرد و با بغض گفت هیچی نیست. یه کم استراحت کنی بهتر
ميشي..
و منو برد تو اتاق و رو تختم خوابوندم و تند پتو رو کشید روم و نگام کرد.
بیحال گفتم نگو بریم دکتر... فردا هرجا بخواي ميام.. ولي الان
نه.. امروز نه...
تلخ گفت: باشه..
دست به موهام کشید و پتو رو تا گردنم بالا کشید و اشفته
نگام کرد.
بيجون چشمامو بستم
خيلي احساس ضعف داشتم..
روزهاي سختي بود برام
فك نمیکردم بارداري انقدر سخت بشه برام.
اروم گفتم برو پیش بچه هااا.. بخوابم بهتر میشم..
تكون نخورد و حال بحث و اصرار نداشتم چشمامو بسته نگه داشتم تا خوابم برد.
با نوازش هاي خيلي اروم و مهربوني هشیار شدم. اونقدر نرم و با ملایمت بود که انگار نمیخواست بیدارم کنه...
لبخند بي اختياري زدم.
حالم خيلي بهتر بود.
اروم چشمامو باز کردم
به شکم تو تختم خوابیده بودم
دست گرم و مهربونش رو از پشتم اروم روی موهام کشید.
سرمو چرخوندم سمتش.
کنارم رو تخت نشسته بود و به پشتی تخت تکیه داده بود و خيلي خسته و بیحال نگام میکرد و وقتي ديد بيدار شدم لبخند پر از محبتي بهم زد و :گفت: خوبی خواب الو؟ گفت:خوبي
( فصل سوم ) پارت ۵۲۵
خیلی نگرانم بود.
اما نگران من یا بچه؟
مسئله اینه..
اروم گفتم خوبم
مهربون و گرفته گوشه لبم رو بوسید و بلند شد رفت پیش
نادیا و کمکش کرد صبحانه بخوره.
نادیا تند تند و پرشور حرف میزد که تقریبا هیچی ازش
نمیفهمیدم
احساس تهوع خيلي بدي داشتم..
لرزون چشمامو بستم و نفسم رو بیرون دادم
محتویات معده ام توی دهنم اومد.
به زور کنترلش کردم و تند و لرزون روی زمین نشستم و
نورا رو روی فرش . گذاشتم.
نورا رو روي فرش گذاشتم. جیمین : -الا..چیه؟
نمیتونستم نگهش دارم.
با آخرین سرعت دویدم سمت سرویس و عق زدم و هرچي
خورده بودم بالا اوردم
جیمین نگران اومد پشت در و تند زد به در و صدام
زد:الا..خوبي؟
به زور گفتم چیزی نیست.
و باز خيلي شديد عق زدم..
لرزون نفس نفس زدم و ابي به دست و روم زدم و اومدم
بیرون
جیمین بي قرار و اشفته پشت در بود.
بي
اختیار رفتم تو اغوشش.
اخ چقدر بهش نیاز داشتم.
تند دستاشو انداخت دورم و لرزون گفت: جانم.. جانم... و دست به موهام کشید و دست انداخت زیر پاهام و بلندم کرد و با بغض گفت هیچی نیست. یه کم استراحت کنی بهتر
ميشي..
و منو برد تو اتاق و رو تختم خوابوندم و تند پتو رو کشید روم و نگام کرد.
بیحال گفتم نگو بریم دکتر... فردا هرجا بخواي ميام.. ولي الان
نه.. امروز نه...
تلخ گفت: باشه..
دست به موهام کشید و پتو رو تا گردنم بالا کشید و اشفته
نگام کرد.
بيجون چشمامو بستم
خيلي احساس ضعف داشتم..
روزهاي سختي بود برام
فك نمیکردم بارداري انقدر سخت بشه برام.
اروم گفتم برو پیش بچه هااا.. بخوابم بهتر میشم..
تكون نخورد و حال بحث و اصرار نداشتم چشمامو بسته نگه داشتم تا خوابم برد.
با نوازش هاي خيلي اروم و مهربوني هشیار شدم. اونقدر نرم و با ملایمت بود که انگار نمیخواست بیدارم کنه...
لبخند بي اختياري زدم.
حالم خيلي بهتر بود.
اروم چشمامو باز کردم
به شکم تو تختم خوابیده بودم
دست گرم و مهربونش رو از پشتم اروم روی موهام کشید.
سرمو چرخوندم سمتش.
کنارم رو تخت نشسته بود و به پشتی تخت تکیه داده بود و خيلي خسته و بیحال نگام میکرد و وقتي ديد بيدار شدم لبخند پر از محبتي بهم زد و :گفت: خوبی خواب الو؟ گفت:خوبي
- ۴۵۹
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط