🥀فصل دوم پارت 73🥀
🥀فصل دوم پارت 73🥀
درست یک هفته گذشته بود
اما هیچ خبری از جیمین نبود همون شب قیبش شده بود هیونجین و چان هر دو داداش خیلی دنباله جیمین گشتن اما جیمین نبود
ات از شدته گریه و نخورده غذا توانی برایه بلند شدن رو هم نداشت
هواجین در آغوش مادرش بود مادرش خیره به گوشه اوتاقش شده بود هواجین نگاهی به مادرش کرد
هواجین: مامانی
مادرش در افکارش غرق شده بود صدایه دخترش رو نشنید
هواجین : مادر
ات با صدایه دخترش از افکارش بیرون رفت
ات : جانم مامانی
هواجین با اخم گفت
هواجین : بابایی کجاست
مادرش بغضش گرفته بود وبا حرفه دخترش بد تر شد
ات : بابای میاد نگران نباش
دخترش رو در اغوشش گرفت و اشکاش سرازیر شدن
صدایه در عمارت به گوشش خورد
ات : دخترم اینجا بشین مامانی الان میاد
دخترش رو رویه صندلی نشوند و زود به طرفه سالون رفت وارده سالون نشسته بود با حرفایه که به گوشش خورد سره جاش میخ شد
هیونجین : ببخشید اقایه پارک میخواستم یه چیزی بهتون بگم
پ/ج : می شنوم
هیونجین : راستش چجوری بگم
هیونجین حرفاش رو تو دهنش میچرخوند نمیتونشت به زبون بیاره
م/ج : چیشده نکنه اتفاقی برایه جیمین اوفتاده
پ/ج : بگو دیگه
هیونجین : راستش بعد از اینهمه گشتن فقد یه چیزی پیدا کردیم
م/ج : چی پیدا کردی
هیونجین : یه جسد که شاید ماله جیمین باشه ،
سالون در سکوت رفت ات وقتی حرفه هیونجین رو شنید قدم برداشت سمته هیونجین برداشت یهویی جلوش ظاهر شد با خونسردی گفت
ات : تو چیداری میگی یعنی چی که جسد پیدا کردین
بغض تو گلوش شکسته بود و اشکاش مثله موج میزد رویه گونهاش با صدای بلند و گریه گفت
ات : میفهمی چی میگی جیمین من نمرده جیمین من زندست
هیونجین : ات آروم باش من که نگفتم اون جیمینه
همسره جیمین فقد گریه میکرد هی از دست دادن جیمین دیونش میکرد اون حتی طاقت دوریش رو هم نداشت چه برسه به از دست دادنش دستاشو برد لایه موهاش و با گریه گفت
ات : نه جیمین نمرده
حرفشو نزده بود چشماش سیاهی رفت و بیهوش شد
《《《《《《《《《《《《
وقتی چشماش رو باز کرد سقف اوتاق برایش نمایان شد دستشو گذاشت رویه سرش و رویه تخت نشست با یاد آوریه اتفاق ها زانو ها ش رو بغل کرد سرشو گذاشت رویه دستش و گریش شروع شد فقد بی صدا گریه میکرد
از رویه تخت بلند شد رفت سمته سالون دیگه شب شده بود از صبح تا شب بیهوش بود
م/ج: بهوش اومدی دخترم
ات : مادر از جیمین خبری نشود
پ/ج : دخترم اون جسد جیمین نبود
ات : جیمین من نمرده
هانا : درسته خودتو ازیت نکن شوهرت میاد
《《《《《《《《《
درست یک هفته دیگی هم گذشت باز هم از شوهرش خبری نبود از قبل هم اومیدوار تر شده بود هر بار که صدایه در یا تماس گوشی به گوشش میخورد با خودش میگفت اون جیمینه
ادامه دارد
هو هو
درست یک هفته گذشته بود
اما هیچ خبری از جیمین نبود همون شب قیبش شده بود هیونجین و چان هر دو داداش خیلی دنباله جیمین گشتن اما جیمین نبود
ات از شدته گریه و نخورده غذا توانی برایه بلند شدن رو هم نداشت
هواجین در آغوش مادرش بود مادرش خیره به گوشه اوتاقش شده بود هواجین نگاهی به مادرش کرد
هواجین: مامانی
مادرش در افکارش غرق شده بود صدایه دخترش رو نشنید
هواجین : مادر
ات با صدایه دخترش از افکارش بیرون رفت
ات : جانم مامانی
هواجین با اخم گفت
هواجین : بابایی کجاست
مادرش بغضش گرفته بود وبا حرفه دخترش بد تر شد
ات : بابای میاد نگران نباش
دخترش رو در اغوشش گرفت و اشکاش سرازیر شدن
صدایه در عمارت به گوشش خورد
ات : دخترم اینجا بشین مامانی الان میاد
دخترش رو رویه صندلی نشوند و زود به طرفه سالون رفت وارده سالون نشسته بود با حرفایه که به گوشش خورد سره جاش میخ شد
هیونجین : ببخشید اقایه پارک میخواستم یه چیزی بهتون بگم
پ/ج : می شنوم
هیونجین : راستش چجوری بگم
هیونجین حرفاش رو تو دهنش میچرخوند نمیتونشت به زبون بیاره
م/ج : چیشده نکنه اتفاقی برایه جیمین اوفتاده
پ/ج : بگو دیگه
هیونجین : راستش بعد از اینهمه گشتن فقد یه چیزی پیدا کردیم
م/ج : چی پیدا کردی
هیونجین : یه جسد که شاید ماله جیمین باشه ،
سالون در سکوت رفت ات وقتی حرفه هیونجین رو شنید قدم برداشت سمته هیونجین برداشت یهویی جلوش ظاهر شد با خونسردی گفت
ات : تو چیداری میگی یعنی چی که جسد پیدا کردین
بغض تو گلوش شکسته بود و اشکاش مثله موج میزد رویه گونهاش با صدای بلند و گریه گفت
ات : میفهمی چی میگی جیمین من نمرده جیمین من زندست
هیونجین : ات آروم باش من که نگفتم اون جیمینه
همسره جیمین فقد گریه میکرد هی از دست دادن جیمین دیونش میکرد اون حتی طاقت دوریش رو هم نداشت چه برسه به از دست دادنش دستاشو برد لایه موهاش و با گریه گفت
ات : نه جیمین نمرده
حرفشو نزده بود چشماش سیاهی رفت و بیهوش شد
《《《《《《《《《《《《
وقتی چشماش رو باز کرد سقف اوتاق برایش نمایان شد دستشو گذاشت رویه سرش و رویه تخت نشست با یاد آوریه اتفاق ها زانو ها ش رو بغل کرد سرشو گذاشت رویه دستش و گریش شروع شد فقد بی صدا گریه میکرد
از رویه تخت بلند شد رفت سمته سالون دیگه شب شده بود از صبح تا شب بیهوش بود
م/ج: بهوش اومدی دخترم
ات : مادر از جیمین خبری نشود
پ/ج : دخترم اون جسد جیمین نبود
ات : جیمین من نمرده
هانا : درسته خودتو ازیت نکن شوهرت میاد
《《《《《《《《《
درست یک هفته دیگی هم گذشت باز هم از شوهرش خبری نبود از قبل هم اومیدوار تر شده بود هر بار که صدایه در یا تماس گوشی به گوشش میخورد با خودش میگفت اون جیمینه
ادامه دارد
هو هو
۴.۱k
۲۱ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.