با یاد تو به خاطر تو کلمات را بیدار نگه داشته ام تا در او
با یاد تو به خاطر تو کلمات را بیدار نگه داشته ام تا در اولین فرصت دیدار با تو بگویم انتظار با دلم چه کرده. بگویم که ضربان شتاب ناک قلبم، نفسهای به شماره افتاده ام بیدار مانده اند تا سلام نخستین را به تو هدید کنند و حالا نمیدانم چرا دست و دلم می لرزد. احساس میکنم قلبم چه دنیای بزرگی ست برای عاشق شدن. نگذار دلم دوباره به خواب رود نمی خواهم دوباره بیدارش کنم. زودتر بیا. بیا تا دستت را بگیرم و با تو از پلکان مناجات بالا بروم. آنقدر بالا که کاشی های فیروزه ای در انتظار انعکاس دعایم بمانند و باور کنم شمشادها برادران منند. منتظرم. انتظار حس نابی ست که دوست دارم بپیچمش لای زرورق های رنگی و پنهانش کنم پشت گلدان یاس که غنچه هایش رو به مناره های مسجد قدیمی محله مان باز میشود ، تا این بار زودتر از هر ثانیه شماری، ساعت آمدنت را حدس زنم. زودتر بیا. باید پیش از آنکه مسافران بی خبر از عشق از سفر برگردند آخرین ترانه ام را برایت بخوانم...
محمد صوفی
محمد صوفی
۱.۹k
۱۹ مرداد ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.