فیک کوک(عشق مافیا) پارت۱
فیک کوک(عشق مافیا) پارت۱
(سلام من ا/ت هستم۲۲ سالمه پدرم رئیس یک باند مافیایی بزرگ هست. یک شرکت بزرگ داریم و تمام نقشه همون رو اونجا می کشیم.مادرم مرده و پدرم از وقتی مادرم مرده افسردگی گرفته ولی سعی میکنه با افسردگیش بنجگه خلاصه خیلی پولداریم)
از زبان ا/ت
از خواب بلند شدم، ساعت ۸ صبح بود حوصله ی شرکت رو نداشتم برای همین خوابیدم
(۵ساعت بعد)
بلند شدم ساعت ۱ ظهر بود. زنگ زدم به میونگ
(میونگ و میا خواهرن و دوست صمیمییییی ا/ت هستن مثل خواهر میمونن)
میونگ: سلام ا/ت چطوری
ا/ت: خوبم زنگ زدم بگم که...
میونگ پرید وسط حرفم و گفت: میخوای بگی بریم بار؟
ا/ت: آره از کجا فهمیدی؟
میونگ: چون هر وقت به من یا میا زنگ میزنی همینو میگی ماهم قبول نمیکنیم ولی امروز قبول میکنیم چون خودمون هم میخوایم بریم بار
ا/ت: پس دنبال منم بیاین
(چند دقیقه بعد)
یک هودی پوشیده بودم با یک شلوار جین
دیدم یکی داره بوق میزنه، مینوگ و میا بودن رفتم سوار ماشین شدم
ا/ت: این چیه شما دوتا پوشیدین
(این دوتا یک نیم تنه ی یقه باز با یک شلوارک خیلی کوتاه پوشیدن)
خلاصه با کلی بحث رفتیم بار
نشستیم روی صندلی ۲تا پسر اومدن و میونگ و میا رو با خودشون بردن(دیگه خودتون بفهمین چه اتفاقی برای میونگ و میا افتاد)
منم نشسته بودم که یک پسره اومد توی بار
وقتی بهش نگاه کردم عاشقش شدم
به خودم اومدم و فهمیدم
کیه اون...
(سلام من ا/ت هستم۲۲ سالمه پدرم رئیس یک باند مافیایی بزرگ هست. یک شرکت بزرگ داریم و تمام نقشه همون رو اونجا می کشیم.مادرم مرده و پدرم از وقتی مادرم مرده افسردگی گرفته ولی سعی میکنه با افسردگیش بنجگه خلاصه خیلی پولداریم)
از زبان ا/ت
از خواب بلند شدم، ساعت ۸ صبح بود حوصله ی شرکت رو نداشتم برای همین خوابیدم
(۵ساعت بعد)
بلند شدم ساعت ۱ ظهر بود. زنگ زدم به میونگ
(میونگ و میا خواهرن و دوست صمیمییییی ا/ت هستن مثل خواهر میمونن)
میونگ: سلام ا/ت چطوری
ا/ت: خوبم زنگ زدم بگم که...
میونگ پرید وسط حرفم و گفت: میخوای بگی بریم بار؟
ا/ت: آره از کجا فهمیدی؟
میونگ: چون هر وقت به من یا میا زنگ میزنی همینو میگی ماهم قبول نمیکنیم ولی امروز قبول میکنیم چون خودمون هم میخوایم بریم بار
ا/ت: پس دنبال منم بیاین
(چند دقیقه بعد)
یک هودی پوشیده بودم با یک شلوار جین
دیدم یکی داره بوق میزنه، مینوگ و میا بودن رفتم سوار ماشین شدم
ا/ت: این چیه شما دوتا پوشیدین
(این دوتا یک نیم تنه ی یقه باز با یک شلوارک خیلی کوتاه پوشیدن)
خلاصه با کلی بحث رفتیم بار
نشستیم روی صندلی ۲تا پسر اومدن و میونگ و میا رو با خودشون بردن(دیگه خودتون بفهمین چه اتفاقی برای میونگ و میا افتاد)
منم نشسته بودم که یک پسره اومد توی بار
وقتی بهش نگاه کردم عاشقش شدم
به خودم اومدم و فهمیدم
کیه اون...
۲۴.۱k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.