✚ از وقتی دیدمت✚
✚ از وقتی دیدمت✚
〘Part16〙
«چند ماه بعد »
.
خستگی. سردرگمی . تاریکی . نا امیدی ، اینا تموم چیز هایی بود که قیافه دختر به جا مونده بود
اون تنها کسی رو که داشت، تنها کسی که بهش اعتماد داشت و تنها کسی که حاظر بود به خاطرش هر کاری بکنه رو از دست داده بود
اروم به قیافه درمانده خودش توی اینه نگاه کرد و بعد دفتری که کنارش بود رو برداشت
اون می خواستتمام چیز هایی که نیاز داشت به یکی بگه رو بنویسه
. * *.
بعد از اون روز شوم دنیا روی تاریکش رو نشون داد روز ها می گذشتن و زندگی بدتر بدتر میشد
فیلیکس اروم اروم داشت از زندگی دختر محو می زد
دیگه مدام زنگ نمی زد نگران دختر نمیشد و گاهی فقط شب ها به اون پیام میداد و این دختر رو ازار می داد
ولی ....... زمانی درست زمانی که لبخند های پسر رو میدی بعد مدت ها باز هم قند توی دلش اب میشد و تصمیم می گرفت با نگفتن چیزی پسر رو خوشحال نگه داره
ولی ........ می روز همه چیز نابود شد پسر اخرین گل رو به پسر داد و اون رو با کلمه به خاطر خودت هست ترک کرد
دختر نمی دونست باید چیکار کنه همه چیز نابود شد
. * *.
دختر اروم دفترش رو بست و به سمت کمد لباساش رفت و ناگهان کت چرم قهوه ای رنگی رو دید استین اون رو به دست گرفت
گفت
ا/ت : ولی من که هرگز همچین لباسی نداشتم ......
و بعد با به یاد اوردن صاحب اون ، کت رو برداشت و بعد لباس های خودش رو عضو کرد و به سمت محل کارش رفت
وارد اونجا سد و بعد از اینکه سفارش چند مشتری رو داد برگه بعدی ای که گارسون اونجا روش سفارش ها رو نوشته بود رو باز کرد و داخلش رو خوند ولی ......... به همراه سفارش جمله ای هم نوشته بود که دختر با خوندش سریع سفارش مشتری رو اماده کرد و قبل از اینکه گارسون برای بردن سفارش مشتری بیاد بهش گفتی که خودت می خوای سفارش مشتری رو ببری بعد بشقابی که داخلیش فنجان قهوه ی تلخی بود رو برای مشتری بردی
بشقاب رو روی میز گذاشت و وایساد دا حرفی که می خواست رو بزنه ....
ا/ت : سلام .......
پسر که انتظار شنیدن صدای دختر رو نداشت سرش رو بالا گرفت ولی درست قبل از اینکه حرفی بزنه دختر ادامه داد
ا/ت : می خواستم ازتون تشکر کنم
و بعد کت چرمی قهوه ای رنگی که با خودش اورده بود رو به مرد داد اون روز توی برفا این رو بهم دادیم ولی من...... ولی من نه ازتون تشکر کردم به بهتون پسش دادم...... من دیگه قرار نیست داخل کره باشم برای همین به جای گارسون خودم سفارشتون رو اوردم که ازتون قبل از اینکه دیر بشه تشکر کنم می دونم الانم خیلی دیره ولی خب........
پسر مانع حرف زدن دختر شد و گفت
هیونجین : کجا قراره بری
ا/ت : می خوام برم توکیو ....... راستش احساس می کنم اینجا دیگه جای من نیست ....
〘Part16〙
«چند ماه بعد »
.
خستگی. سردرگمی . تاریکی . نا امیدی ، اینا تموم چیز هایی بود که قیافه دختر به جا مونده بود
اون تنها کسی رو که داشت، تنها کسی که بهش اعتماد داشت و تنها کسی که حاظر بود به خاطرش هر کاری بکنه رو از دست داده بود
اروم به قیافه درمانده خودش توی اینه نگاه کرد و بعد دفتری که کنارش بود رو برداشت
اون می خواستتمام چیز هایی که نیاز داشت به یکی بگه رو بنویسه
. * *.
بعد از اون روز شوم دنیا روی تاریکش رو نشون داد روز ها می گذشتن و زندگی بدتر بدتر میشد
فیلیکس اروم اروم داشت از زندگی دختر محو می زد
دیگه مدام زنگ نمی زد نگران دختر نمیشد و گاهی فقط شب ها به اون پیام میداد و این دختر رو ازار می داد
ولی ....... زمانی درست زمانی که لبخند های پسر رو میدی بعد مدت ها باز هم قند توی دلش اب میشد و تصمیم می گرفت با نگفتن چیزی پسر رو خوشحال نگه داره
ولی ........ می روز همه چیز نابود شد پسر اخرین گل رو به پسر داد و اون رو با کلمه به خاطر خودت هست ترک کرد
دختر نمی دونست باید چیکار کنه همه چیز نابود شد
. * *.
دختر اروم دفترش رو بست و به سمت کمد لباساش رفت و ناگهان کت چرم قهوه ای رنگی رو دید استین اون رو به دست گرفت
گفت
ا/ت : ولی من که هرگز همچین لباسی نداشتم ......
و بعد با به یاد اوردن صاحب اون ، کت رو برداشت و بعد لباس های خودش رو عضو کرد و به سمت محل کارش رفت
وارد اونجا سد و بعد از اینکه سفارش چند مشتری رو داد برگه بعدی ای که گارسون اونجا روش سفارش ها رو نوشته بود رو باز کرد و داخلش رو خوند ولی ......... به همراه سفارش جمله ای هم نوشته بود که دختر با خوندش سریع سفارش مشتری رو اماده کرد و قبل از اینکه گارسون برای بردن سفارش مشتری بیاد بهش گفتی که خودت می خوای سفارش مشتری رو ببری بعد بشقابی که داخلیش فنجان قهوه ی تلخی بود رو برای مشتری بردی
بشقاب رو روی میز گذاشت و وایساد دا حرفی که می خواست رو بزنه ....
ا/ت : سلام .......
پسر که انتظار شنیدن صدای دختر رو نداشت سرش رو بالا گرفت ولی درست قبل از اینکه حرفی بزنه دختر ادامه داد
ا/ت : می خواستم ازتون تشکر کنم
و بعد کت چرمی قهوه ای رنگی که با خودش اورده بود رو به مرد داد اون روز توی برفا این رو بهم دادیم ولی من...... ولی من نه ازتون تشکر کردم به بهتون پسش دادم...... من دیگه قرار نیست داخل کره باشم برای همین به جای گارسون خودم سفارشتون رو اوردم که ازتون قبل از اینکه دیر بشه تشکر کنم می دونم الانم خیلی دیره ولی خب........
پسر مانع حرف زدن دختر شد و گفت
هیونجین : کجا قراره بری
ا/ت : می خوام برم توکیو ....... راستش احساس می کنم اینجا دیگه جای من نیست ....
۶.۳k
۳۰ تیر ۱۴۰۳