🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت20
من فقط نمیخواستم نگرانتون کنم دیشب اونجا بعد خوردن اون همه هله هوله حالم بد شد
منو به بیمارستان بردن برای همین نمیتونستم گوشیمو جواب بدم دوستم بهتون زنگ زده من مجبور شدم دیشب توی بیمارستان بمونم که معده و شستشو بدن ...
من هیچ وقت روی حرف شما حرف نمیزنم دیشب مجبور شدم بخدا...
با این حرفی که زده بودم این بهانه ای که آورده بودم دیگه نگاهشون تغییر کرده بود
دیگه عصبانی نبودن الان فقط نگران بودن
مادرم ترسیده به سمتم اومد دستشو روی صورتم گذاشت و گفت
_ الان خوبی بهتری چرا به خودمون نگفتی میومدیم پیشت.
دست مادرم گرفتم و گفتم
خوبم به خدا حالم خوبه نگران نباش بهترم فقط نمیخواستم نگرانتون کنم گفتم وقتی برگردم خونه میبینین سلامتم حالم خوبه دیگه نگران نمیشین
پدر دستی روی صورتش کشید و گفت _دختر من این چه کاریه که می کنی وقتی حالت خوب نیست وقتی مریضی باید خانواده ات کنارت باشن نه که ازشون دور بشی
حتی برادرات نگرانت بودن
کل شب و بیدار موندیم فکرو خیال کردیم
خودمو توی بغل پدرم انداختم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن نمیخواستم آزارشون بدم نمی خواستم بهشون دروغ بگم اما چارهای جز این کار برای من نمونده بود.
الان باید چی می گفتم؟
میگفتم با دوست پسرم به پارتی رفته بودم و شب تا صبح تو بغل اون خوابیدم و دیگه اون دختری که از این در بیرون رفت نیستم
نمیشد ...
شرمنده بودم خجالت زده بودم اما چاره ای جز کتمان و دروغ پنهان کاری نداشتم وقتی خیالشون راحت کردم که الان حالم خوبه و نباید نگرانم باشن خودمو به اتاقم رسوندم در قفل کردم و گوشه اتاق نشستم زانوهامو بغل کردم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
😻
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت20
من فقط نمیخواستم نگرانتون کنم دیشب اونجا بعد خوردن اون همه هله هوله حالم بد شد
منو به بیمارستان بردن برای همین نمیتونستم گوشیمو جواب بدم دوستم بهتون زنگ زده من مجبور شدم دیشب توی بیمارستان بمونم که معده و شستشو بدن ...
من هیچ وقت روی حرف شما حرف نمیزنم دیشب مجبور شدم بخدا...
با این حرفی که زده بودم این بهانه ای که آورده بودم دیگه نگاهشون تغییر کرده بود
دیگه عصبانی نبودن الان فقط نگران بودن
مادرم ترسیده به سمتم اومد دستشو روی صورتم گذاشت و گفت
_ الان خوبی بهتری چرا به خودمون نگفتی میومدیم پیشت.
دست مادرم گرفتم و گفتم
خوبم به خدا حالم خوبه نگران نباش بهترم فقط نمیخواستم نگرانتون کنم گفتم وقتی برگردم خونه میبینین سلامتم حالم خوبه دیگه نگران نمیشین
پدر دستی روی صورتش کشید و گفت _دختر من این چه کاریه که می کنی وقتی حالت خوب نیست وقتی مریضی باید خانواده ات کنارت باشن نه که ازشون دور بشی
حتی برادرات نگرانت بودن
کل شب و بیدار موندیم فکرو خیال کردیم
خودمو توی بغل پدرم انداختم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن نمیخواستم آزارشون بدم نمی خواستم بهشون دروغ بگم اما چارهای جز این کار برای من نمونده بود.
الان باید چی می گفتم؟
میگفتم با دوست پسرم به پارتی رفته بودم و شب تا صبح تو بغل اون خوابیدم و دیگه اون دختری که از این در بیرون رفت نیستم
نمیشد ...
شرمنده بودم خجالت زده بودم اما چاره ای جز کتمان و دروغ پنهان کاری نداشتم وقتی خیالشون راحت کردم که الان حالم خوبه و نباید نگرانم باشن خودمو به اتاقم رسوندم در قفل کردم و گوشه اتاق نشستم زانوهامو بغل کردم و بی صدا شروع کردم به گریه کردن
🌹🍁
@romankhanzadehh
😻☝️
😻
۱۴.۵k
۱۰ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.