خانزاده

🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁


#خان_زاده
#فصل_سوم
#پارت19



اولین نفر مادرم بود که با اون صورت عصبانی جلوی در ایستاده بود و به من نگاه میکرد
و من شرمنده خجالت‌زده سرمو پایین انداختم ازمن دلگیر بود
بهش حق میدادم از من همچین انتظاری نداشت
اما اشتباهی بود که کرده بودم و الان باید فقط پنهانش می‌کردم تا بیشتر از این مایه سرافکندگی و شرمندگی خانواده‌ام نباشم
سعی کردم لبخند بزنم هرچند مصنوعی هرچند دروغکی اما برای دل خانوادم باید فیلم بازی می‌کردم و دردو ترسی که توی وجودم بود و پنهان می‌کردم.

سلام که دادم مادرم عصبی رو بهم توپید
_ معلوم هست کجایی قرار بود ساعت ۱۱ شب خونه باشی و تو کل شب و اون بیرون گذروندی...
چه خبر بود اونجا که نمی تونستی تلفن تو جواب بدی نمیتونستی یه خبر بدی که دوستت باید زنگ میزد ؟

ترسیده آب دهنمو پایین فرستادم کمی این پا و اون پا کردم و گفتم
من حالم خوبه ببین برگشتم خونه خواهش می کنم راجع به دیشب حرف نزنیم
مادر اما عصبانی تر از قبل صداشو بلند کرد و گفت
_چی داری میگی یعنی چی که راجع به دیشب حرف نزنیم

پدرم از آشپزخونه بیرون اومد سر کار نرفته بود مطمئنم به خاطر نگرانی من توی خونه مونده بود تا بفهمه من چرا دیشب خونه نیومدم
دست پدرم که روی شونه مادرم نشست مادرم دیگه سکوت کرد پدرم بهم نزدیکتر شد درست روبروی من ایستاد و گفت

_ تو به من قول دادی شب ساعت ۱۱ نشده خونه باشی و الان دختر من دختری که بهش اعتماد داشتم دختری که هرگز روی حرف پدر و مادرش حرفی نمی زد کاری کرده که بهش بی اعتماد بشم
دلیل قانع‌کننده‌ای به خاطر غیبت دیشبت داری جز اینکه بهم بگی اونجا خیلی بهت خوش میگذشته!
هر چقدر خوب و خوشگذرونده باشب تو میتونستی حداقل تلفن تو جواب بدی مگه نه ؟

گوشه ی مانتوم توی مشتم داشتم فشار می دادم نمی دونستم باید چی بگم اما جرقه ای توی سرم زده شد توی یه تصمیم آنی باصدای پایینی گفتم



🌹🍁
@romankhanzadehh
دیدگاه ها (۱)

🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_سوم#پارت20 من فقط نمیخواستم نگرانت...

🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_سوم#پارت21 من اون آدم و دوست داشتم...

#خان_زاده#فصل_سوم#پارت18@romankhanzadehh

🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #خان_زاده#فصل_سوم#پارت17 بی حرف از جام بلند شدم ...

پارت ۸

درخواستی🖤🩸🩸

۷ جمله‌ای که وقتی یه نفر بگه، بفهم رابطه باهاش امنه: ۱. «اگه...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط