رمان عشق جاودان
رمان: عشق جاودان
پارت: یازده
از خونه دازای اومدیم بیرون . تازه نگاهم به بیرون خونش افتاد حیاطش خیلی بزرگ بود .
سریع رفتم دنبال دازای که سوار یک ماشین شد
منم سوار شدم و به سمت خونه من راه افتادیم.
بعد از اینکه رسیدیم پیاده شدم و در خونه رو باز کردم و وارد شدم. دازای هم پشت سرم اومد داخل . رفتم سمت اتاقم و ساکم رو برداشتم و لباس هامو با عکس خانوادگی مون رو گذاشتم داخل ساک که یهو صدای دازای رو شنیدم
دازای: چویااا
چویا: های( بله)
دازای:اسناد کجان؟
چویا: الان میارم شون
رفتم و از توی کشو کنارتختم اسناد رو برداشتم . از اتاقم اومدم بیرون
چویا: من وسیله هام رو جمع کردم ، اینم اسناد
اسناد رو گرفت و گفت
دازای: باشه ، پس بیا بریم
چویا: باشه
بعد نگاهی به خونه کردم . انگار برای آخرین بار بود که قراره این خونه رو ببینم . خونه ای که قبلاً با خانوادم داخلش زندگی میکردم .خونه ای که یک زمانی پر از سروصدا بود .
دازای: هی چویا چرا وایسادی ؟
چویا: هیچی فقط دارم برای آخرین بار به این خونه نگاه میکنم
دازای: برای آخرین بار ؟
چویا: آره
دازای: چرا فکر کردی که برای آخرین باره که قراره این خونه رو ببینی؟
چویا: چون قراره پیش تو زندگی کنم
دازای: درسته که قراره با من زندگی کنی ولی به این معنی نیست که محدود بشی و جایی نخوای بری ، هر موقع دلت برای اینجا تنگ شد میتونی بیای
چویا: واقعا؟
دازای: آره
چویا: اریگاتو (ممنون)
دازای: خیلی خب حالا بیا بریم
چویا : باشه
پارت: یازده
از خونه دازای اومدیم بیرون . تازه نگاهم به بیرون خونش افتاد حیاطش خیلی بزرگ بود .
سریع رفتم دنبال دازای که سوار یک ماشین شد
منم سوار شدم و به سمت خونه من راه افتادیم.
بعد از اینکه رسیدیم پیاده شدم و در خونه رو باز کردم و وارد شدم. دازای هم پشت سرم اومد داخل . رفتم سمت اتاقم و ساکم رو برداشتم و لباس هامو با عکس خانوادگی مون رو گذاشتم داخل ساک که یهو صدای دازای رو شنیدم
دازای: چویااا
چویا: های( بله)
دازای:اسناد کجان؟
چویا: الان میارم شون
رفتم و از توی کشو کنارتختم اسناد رو برداشتم . از اتاقم اومدم بیرون
چویا: من وسیله هام رو جمع کردم ، اینم اسناد
اسناد رو گرفت و گفت
دازای: باشه ، پس بیا بریم
چویا: باشه
بعد نگاهی به خونه کردم . انگار برای آخرین بار بود که قراره این خونه رو ببینم . خونه ای که قبلاً با خانوادم داخلش زندگی میکردم .خونه ای که یک زمانی پر از سروصدا بود .
دازای: هی چویا چرا وایسادی ؟
چویا: هیچی فقط دارم برای آخرین بار به این خونه نگاه میکنم
دازای: برای آخرین بار ؟
چویا: آره
دازای: چرا فکر کردی که برای آخرین باره که قراره این خونه رو ببینی؟
چویا: چون قراره پیش تو زندگی کنم
دازای: درسته که قراره با من زندگی کنی ولی به این معنی نیست که محدود بشی و جایی نخوای بری ، هر موقع دلت برای اینجا تنگ شد میتونی بیای
چویا: واقعا؟
دازای: آره
چویا: اریگاتو (ممنون)
دازای: خیلی خب حالا بیا بریم
چویا : باشه
- ۳.۴k
- ۰۶ مرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط