Lucky-bloody
Lucky-bloody#
پارت ۶۱
+بیا بند اینو ببند
میری از اتاق بیرون و پشت بهش وایمیستی و موهاتو میدی کنار،چند ثانیه وایمیستی ولی چیزی حس نمیکنی،روتو میکنی سمتش
+زودباش دیگه مگه نمیگی وقت نداریم
کوک انگار که به خودش اومده باشه بند لباستو میگیره و محکم میبنده
+عاخ یکم شلش کن
-خیلی خب غر نزن
یکم شل ترش میکنه و توم لباستو صاف میکنی و میری تا کفشاتو بپوشی،از توی کارتن درش میاری و میپوشیشون و آروم میری سمت کوک
+فک نکنم بتونم با اینا راه برم
-میتونی خیلی راحته
+اگه فک میکنی راحته خودت بپوش
-متاسفانه من دختر نیستم
خودتو صاف میکنی و سعی میکنی باهاش راه بری و میری سمت در اتاق تا بری بیرون
+هنوزم نمیدونم چه کوفتیه که انقد مهمه
کوک پوزخند میزنه و دستتو میگیره میدوه سمت آسانسور
+یا...یواش تر برو من نمیتونم با اینا بدوم
میرین تو آسانسور و تو دستشو ول میکنی
+اصلا فازتو نمیفهمم
آسانسور وایمیسته و میرین توی ماشین و کوک حرکت میکنه
+چقدر راهه تا اونجا؟
-حرف نزن حواسم پرت میشه
ساکت میشینی و هندزفری میزاری تو گوشت و آهنگ مورد علاقتو پلی میکنی و چشاتو میبندی
-رسیدیم
کوک دید بلند نمیشی و روشو میکنه سمتت و میبینه خوابیدی
-بیدار شو
هندزفری رو در میاری و به کوک نگاه میکنی
-خوبه چشات پف نکرده،ولی....
انگشت شستشو لیس میزنه و گوشه لبتو پاک میکنه
-خب حالا بهتر شد،پیاده شو
از ماشین پیاده میشی و کوک میاد سمتت با یه کیف مشکی تو دستش
-اینو بگیر گوشیتو بزار توش
کیفو میگیری و گوشیتو توش میزاری و به عمارت روبروت نگاه میکنی،یه عمارت بزرگ سفید و مشکی بود که خیلی از عمارت جیسونگ بزرگ تر بود،خودش به تنهایی شاید حتی اندازه یه شهر میشد ولی مطمئن نبودی چون نمیتونستی پشتشو ببینی
-نگاه کردنت تموم شد؟
نگاه میکنی به کوک
+این عمارت مال کیه؟
لبخند میزنه
-کم کم همچیو خودت متوجه میشی و شاید حتی بعدش سر منو بزنی
یکم گیج میشی،کوک دستشو میاره جلوت و توم دستشو میگیری و همراه بقیه آدم ها که میشد فهمید همشون مایه دارن وارد عمارت میشین،یه عالمه میز چیده شده بود و آدم های زیادی اونجا بودن،خیلی بزرگتر از چیزی که فکر میکردی بود
-تو برو روی یکی از میزا بشین تا من برگردم
+آخه....
کوک میره و تو میمونی بین این همه آدم....از جمعیت خوشت نمیومد ولی الان مجبور بودی باهاش مقابله کنی،میری و کنار یکی از میز ها میشینی و منتظر کوک میمونی،یکم به اطراف نگاه میکنی که کوک رو در حال صحبت با ینفر میبینی،لباساش عوض شده بود و الان واقعا شبیه بادیگاردا شده بود،بعد یکم حرف زدن با اون فرد تعظیم کوتاه میکنه و میاد سمت تو
-باید تنها اینجا بشینی،من اینجا بادیگاردم ولی حواسم بهت هست سوتی ندیا
سرتو تکون میدی و اونم میره و کنار یه ستون وایمیسته
🙂
پارت ۶۱
+بیا بند اینو ببند
میری از اتاق بیرون و پشت بهش وایمیستی و موهاتو میدی کنار،چند ثانیه وایمیستی ولی چیزی حس نمیکنی،روتو میکنی سمتش
+زودباش دیگه مگه نمیگی وقت نداریم
کوک انگار که به خودش اومده باشه بند لباستو میگیره و محکم میبنده
+عاخ یکم شلش کن
-خیلی خب غر نزن
یکم شل ترش میکنه و توم لباستو صاف میکنی و میری تا کفشاتو بپوشی،از توی کارتن درش میاری و میپوشیشون و آروم میری سمت کوک
+فک نکنم بتونم با اینا راه برم
-میتونی خیلی راحته
+اگه فک میکنی راحته خودت بپوش
-متاسفانه من دختر نیستم
خودتو صاف میکنی و سعی میکنی باهاش راه بری و میری سمت در اتاق تا بری بیرون
+هنوزم نمیدونم چه کوفتیه که انقد مهمه
کوک پوزخند میزنه و دستتو میگیره میدوه سمت آسانسور
+یا...یواش تر برو من نمیتونم با اینا بدوم
میرین تو آسانسور و تو دستشو ول میکنی
+اصلا فازتو نمیفهمم
آسانسور وایمیسته و میرین توی ماشین و کوک حرکت میکنه
+چقدر راهه تا اونجا؟
-حرف نزن حواسم پرت میشه
ساکت میشینی و هندزفری میزاری تو گوشت و آهنگ مورد علاقتو پلی میکنی و چشاتو میبندی
-رسیدیم
کوک دید بلند نمیشی و روشو میکنه سمتت و میبینه خوابیدی
-بیدار شو
هندزفری رو در میاری و به کوک نگاه میکنی
-خوبه چشات پف نکرده،ولی....
انگشت شستشو لیس میزنه و گوشه لبتو پاک میکنه
-خب حالا بهتر شد،پیاده شو
از ماشین پیاده میشی و کوک میاد سمتت با یه کیف مشکی تو دستش
-اینو بگیر گوشیتو بزار توش
کیفو میگیری و گوشیتو توش میزاری و به عمارت روبروت نگاه میکنی،یه عمارت بزرگ سفید و مشکی بود که خیلی از عمارت جیسونگ بزرگ تر بود،خودش به تنهایی شاید حتی اندازه یه شهر میشد ولی مطمئن نبودی چون نمیتونستی پشتشو ببینی
-نگاه کردنت تموم شد؟
نگاه میکنی به کوک
+این عمارت مال کیه؟
لبخند میزنه
-کم کم همچیو خودت متوجه میشی و شاید حتی بعدش سر منو بزنی
یکم گیج میشی،کوک دستشو میاره جلوت و توم دستشو میگیری و همراه بقیه آدم ها که میشد فهمید همشون مایه دارن وارد عمارت میشین،یه عالمه میز چیده شده بود و آدم های زیادی اونجا بودن،خیلی بزرگتر از چیزی که فکر میکردی بود
-تو برو روی یکی از میزا بشین تا من برگردم
+آخه....
کوک میره و تو میمونی بین این همه آدم....از جمعیت خوشت نمیومد ولی الان مجبور بودی باهاش مقابله کنی،میری و کنار یکی از میز ها میشینی و منتظر کوک میمونی،یکم به اطراف نگاه میکنی که کوک رو در حال صحبت با ینفر میبینی،لباساش عوض شده بود و الان واقعا شبیه بادیگاردا شده بود،بعد یکم حرف زدن با اون فرد تعظیم کوتاه میکنه و میاد سمت تو
-باید تنها اینجا بشینی،من اینجا بادیگاردم ولی حواسم بهت هست سوتی ندیا
سرتو تکون میدی و اونم میره و کنار یه ستون وایمیسته
🙂
۱۵.۰k
۲۸ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.