یونگی ویو
یونگی ویو
خیلی عصبی بودم دلم میخواست همونجا بزنم لِهش کنم فکم را بهم چسباندم و ا.ت را پشت خودم پنهان کردم آروم نزدیک اون حرومی رفتم و یقشو گرفتم و گفتم
یونگی: فقط کافیه یک بار دیگه به زن من نگاه کنی تاچشماتو از تو کاسه در بیارم !فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم ؟
؟: نفس نفس زنان گفت: ببخشید نمیدونستم همسر شما است وگرنه من غلط بکنم
یونگی: آفرین حالا شد! بهتره به بقیه هم اینو بگی تا از ابنیه بعد به خانم من تو شرکت احترام بزارن !!
؟:چشم!
یونگی:ولش کردم و شروع کردم یقشو که خراب کرده بودم و درستش کردم و گفتم حالا از جلو چشمام گمشو!!
ا.ت ویو: نمیشنیدم اونا چی میگفتن ولی پس از مدتی یونگی ولش کرد و اون با ترس رفت!یونگی سمتم برگشت خیلی عصبی بود با صدای بمی بهم گفت
یونگی: مجبور بودی یک لباس جذب بپوشی؟
ا.ت: واقعا ازش ترسیده بودم,آروم گفتم :ببخشید
یونگی: بیا زودتر بریم خونه تا بیشتر از این عصابم ریده نشده
ا.ت ویو
رفتیم خونه و من کمی تلویزیون دیدم و یونگی هم رو مبل با کامپیوتر درگیر بود ناگهان تلفنم زنگ خورد از طرف بیمارستان بود جواب دادم
ا.ت: بله بفرمایید
...........
ا.ت: با حرفی که زده تلفن از دستم افتاد
یونگی ویو
دیدم خیلی شکه بنظر میرسه و تو چشاش اشک جمع شده اخمی محو کردم و گفتم: چی شده؟
ا.ت: با چشمای اشکی نگاهش کردم و گفتم: پدرم.....
به دنبال برانکارد می دویدم که با ورودش به اتاق عمل من هم متوقف شدم!!حالم اصلا خوب نبود که یونگی آبمیوه ای سمتم گرفت همانطور که روی زمین نشسته بودم نگاهش کردم که گفت
یونگی: رنگت پریده بخور!
ا.ت: با اکراه از دستش گرفتم که دکتر شین سمتم آمد بلند شدم که گفت
شین: اوه !دکتر ا.ت! متوجه اوضاع پدرتون شدم امیدوارم دوباره سلامتیشو بدست بیاره
ا.ت:بزور لبخندی زدم و گفتم ممنونم دکتر شین،مادرم آمد و به دکتر شین تعظیمی کرد
پس از مدتی آن رفت حالم اصلا خوب نبود،در واقع هممون خوب نبودیم! بالاخره پدرم را آوردم آن را به اتاق بردن که دکترش آمد و گفت خطر رفع شده نفسی راحت کشیدم
کمی که گذشت سمت یونگی رفتم و گفتم
ا.ت: ببخشید امشب مزاحمت شدیم
یونگی: نه !این حرفو نزن !به عنوان انسان نمیتونستم وایستم و نگاه کنم!
ا.ت: لبخندی زدم و گفتم: دیگه برو خونه!من خودم میام
یونگی: چند تا کار دارم خونه نمیرم ، برمیگردم همینجا دوباره!
ا.ت: هوم پس منتظرتم!
خیلی عصبی بودم دلم میخواست همونجا بزنم لِهش کنم فکم را بهم چسباندم و ا.ت را پشت خودم پنهان کردم آروم نزدیک اون حرومی رفتم و یقشو گرفتم و گفتم
یونگی: فقط کافیه یک بار دیگه به زن من نگاه کنی تاچشماتو از تو کاسه در بیارم !فهمیدی یا جور دیگه حالیت کنم ؟
؟: نفس نفس زنان گفت: ببخشید نمیدونستم همسر شما است وگرنه من غلط بکنم
یونگی: آفرین حالا شد! بهتره به بقیه هم اینو بگی تا از ابنیه بعد به خانم من تو شرکت احترام بزارن !!
؟:چشم!
یونگی:ولش کردم و شروع کردم یقشو که خراب کرده بودم و درستش کردم و گفتم حالا از جلو چشمام گمشو!!
ا.ت ویو: نمیشنیدم اونا چی میگفتن ولی پس از مدتی یونگی ولش کرد و اون با ترس رفت!یونگی سمتم برگشت خیلی عصبی بود با صدای بمی بهم گفت
یونگی: مجبور بودی یک لباس جذب بپوشی؟
ا.ت: واقعا ازش ترسیده بودم,آروم گفتم :ببخشید
یونگی: بیا زودتر بریم خونه تا بیشتر از این عصابم ریده نشده
ا.ت ویو
رفتیم خونه و من کمی تلویزیون دیدم و یونگی هم رو مبل با کامپیوتر درگیر بود ناگهان تلفنم زنگ خورد از طرف بیمارستان بود جواب دادم
ا.ت: بله بفرمایید
...........
ا.ت: با حرفی که زده تلفن از دستم افتاد
یونگی ویو
دیدم خیلی شکه بنظر میرسه و تو چشاش اشک جمع شده اخمی محو کردم و گفتم: چی شده؟
ا.ت: با چشمای اشکی نگاهش کردم و گفتم: پدرم.....
به دنبال برانکارد می دویدم که با ورودش به اتاق عمل من هم متوقف شدم!!حالم اصلا خوب نبود که یونگی آبمیوه ای سمتم گرفت همانطور که روی زمین نشسته بودم نگاهش کردم که گفت
یونگی: رنگت پریده بخور!
ا.ت: با اکراه از دستش گرفتم که دکتر شین سمتم آمد بلند شدم که گفت
شین: اوه !دکتر ا.ت! متوجه اوضاع پدرتون شدم امیدوارم دوباره سلامتیشو بدست بیاره
ا.ت:بزور لبخندی زدم و گفتم ممنونم دکتر شین،مادرم آمد و به دکتر شین تعظیمی کرد
پس از مدتی آن رفت حالم اصلا خوب نبود،در واقع هممون خوب نبودیم! بالاخره پدرم را آوردم آن را به اتاق بردن که دکترش آمد و گفت خطر رفع شده نفسی راحت کشیدم
کمی که گذشت سمت یونگی رفتم و گفتم
ا.ت: ببخشید امشب مزاحمت شدیم
یونگی: نه !این حرفو نزن !به عنوان انسان نمیتونستم وایستم و نگاه کنم!
ا.ت: لبخندی زدم و گفتم: دیگه برو خونه!من خودم میام
یونگی: چند تا کار دارم خونه نمیرم ، برمیگردم همینجا دوباره!
ا.ت: هوم پس منتظرتم!
- ۲.۵k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط