فیک ٢۶
فیک٢۶
ویو هانول
صبح که بیدار شدم دیدم هانا نیس ترسیدم کوک یه بلایی سرش آورده سریع از روی تخت بلند شدم به سمته در رفتم و محکم مشت میزدم
هانول:در رو باز کنننننن (داد
هانول:کسی هسسسسسسسس
هانول:چه بلایی سره هانا آوردی عوضیییییییییی
ویو کوک
ساعت شیش بیدار شدم نگاهی به هانا کردم اون واقعاً زیبا بود هیچ فرقی با هانول نداشت فقط حالته موهاش و قدش فرق میکرد
از کنارش بلند شدم رفتم بیرون رفتم پایین تا صبحونه بخورم وقتی خوردم رفتم اتاقه تمرین تا کمی ورزش کنم
یک ساعت بعد
داشتم داخلع راهرو میرفتم که صدای جیغ هانول میومد رفتم
سمت اتاق و درش باز کردم وقتی باز کردم هانول اومد یقهمو
گرفت و با صدای بلند گفت
هانول: عوضی چه بلایی سر دختره آوردی
کوک :ادب بهت یاد ندادن
هانول:نههههه
کوک دیگه تحمل نکرد و سریع با یه حرکت اونو انداخت روی کولش و به سمته اتاقش رفت
در رو باز کرد و هانولو انداخت کناره هانا
و گفت
کوک:بیا دیدیش حالا هم خفشو
هانا تازه بیدار شده بود
هانا:چیزی شده
هانول با نگرانی نگاهی به هانا کرد و گفت
هانول:حالت خوبه !؟؟؟
هانا:من که خوبم چیزی شده
هانول:ن
کوک:حالا هم زود برید اتاقتون به لباسه درست بپوشیم بیان
صبحونه
کوک دیگه چیزی نگفت و رفت پایین کمی بعد هانا و هانول به سمت اتاقشون رفتن و یه لباس خونگی پوشیدن
هانا ذهنش شده بود مامانش براش مهم نبود که کجاست
اما
هانول داخلع ذهنش فکره نقشه پس باید آروم باشه
بعد از پوشیدنه لباس رفتن پایین
ویو کوک
نشسته بودم تا اونا بیان وقتی اومد برق از سرم پرید واقعا این دوتا سلیقه هاشونم فرق داره
اومدن نشستن بدونه هیچ حرفی شروع کردن به خوردن
هانا یه زره غذا خورد هانول هم ماشاالله نصف سفر رو خورد
نمیدونم این دختر. معدش چقدر جا داره
ویو هانول
صبح که بیدار شدم دیدم هانا نیس ترسیدم کوک یه بلایی سرش آورده سریع از روی تخت بلند شدم به سمته در رفتم و محکم مشت میزدم
هانول:در رو باز کنننننن (داد
هانول:کسی هسسسسسسسس
هانول:چه بلایی سره هانا آوردی عوضیییییییییی
ویو کوک
ساعت شیش بیدار شدم نگاهی به هانا کردم اون واقعاً زیبا بود هیچ فرقی با هانول نداشت فقط حالته موهاش و قدش فرق میکرد
از کنارش بلند شدم رفتم بیرون رفتم پایین تا صبحونه بخورم وقتی خوردم رفتم اتاقه تمرین تا کمی ورزش کنم
یک ساعت بعد
داشتم داخلع راهرو میرفتم که صدای جیغ هانول میومد رفتم
سمت اتاق و درش باز کردم وقتی باز کردم هانول اومد یقهمو
گرفت و با صدای بلند گفت
هانول: عوضی چه بلایی سر دختره آوردی
کوک :ادب بهت یاد ندادن
هانول:نههههه
کوک دیگه تحمل نکرد و سریع با یه حرکت اونو انداخت روی کولش و به سمته اتاقش رفت
در رو باز کرد و هانولو انداخت کناره هانا
و گفت
کوک:بیا دیدیش حالا هم خفشو
هانا تازه بیدار شده بود
هانا:چیزی شده
هانول با نگرانی نگاهی به هانا کرد و گفت
هانول:حالت خوبه !؟؟؟
هانا:من که خوبم چیزی شده
هانول:ن
کوک:حالا هم زود برید اتاقتون به لباسه درست بپوشیم بیان
صبحونه
کوک دیگه چیزی نگفت و رفت پایین کمی بعد هانا و هانول به سمت اتاقشون رفتن و یه لباس خونگی پوشیدن
هانا ذهنش شده بود مامانش براش مهم نبود که کجاست
اما
هانول داخلع ذهنش فکره نقشه پس باید آروم باشه
بعد از پوشیدنه لباس رفتن پایین
ویو کوک
نشسته بودم تا اونا بیان وقتی اومد برق از سرم پرید واقعا این دوتا سلیقه هاشونم فرق داره
اومدن نشستن بدونه هیچ حرفی شروع کردن به خوردن
هانا یه زره غذا خورد هانول هم ماشاالله نصف سفر رو خورد
نمیدونم این دختر. معدش چقدر جا داره
۲۴.۹k
۱۶ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.