فیک٧
فردای آن روز رسید دخترک از خواب بلند شد و آماده شده برای جشن
اونا چشنو صبح می گرفتن
(حوصلم نمیشه بنویسم)
وسطای جشن بودن که نگهبانان اومدن سمت ویکتوریا
نگهبان:ملکه من جنگ شروع شده
لایلا:مامان چه جنگی
ویکتوریا:زود ملکه لایلا رو از اینجا درو کنید
لایلا:مامان بگو چه خبره !!
ویکتوریا:الان وقتش نیس دخترم تو باید این تاج رو ببری به خشکی اصلا به سمت دریا نیا زود بروو تا بلایی سرت نیومده
مواظب خودت باش و مخصوصاً تاج
لایلا:مامان(اشک
لایلا سریع تاج رو از ویکتوریا گرفت و از قصر خارج شد با دیدنه پری های شیطانی ترسید سرعتشو زیاد کرد و به سمته
خوشکی رفت
وقتی رسید سریع از آب اومد بیرون و شروع کرد به دویدن
به یه روستایی رسید وقتی روستا رو دید یه نفسه عمیقی کشید
با جواهراتی که داشت به سمت روستا رفت تا اونو رو بفروشه
با دیدنه یه پیرزن
رفت پیشش و گفت
لایلا: ببخشید خانم
پیرزن : چی میخوای
لایلا:من چند تا چیز داشتم میخواستم بفروشم
جوارهراتشو نشون داد
پیرزن :هی دختر بیارش پایین ازت میدزدن
دخترک تازه فهمید قضیه چیه
پیرزن:نگاه اون کوچه رو میبینی برو داخلش یه پیرمرد هست اون همسرم هست میتونی با بهترین قیمت بفروشیش
لایلا:خیلی ممنون
دخترک به اون آدرسی که پیرزن داده بود رفت با دیدنه مغازه کوچکی رفت داخل
لایلا: ببخشید آقا
پیرمرد :چی میخوای بفروشید
لایلا:من از طرف زنتون اومدم میخواستم اینا رو بفروشم
پیرمرد با دیدنه جواهراتا قدیمی چشمام از حدقه زد بیرون اول شک کرد رو به دخترک کرد و گفت
پیرمرد:دختر جون میشه نگاهش کنم
لایلا:البته
پیرمرد وقتی جواهراتو چک کرد فهمید اونا واقعی هستن
پیرمرد:میکنم ١٠٠تا سکه اینارو بخرم
لایلا:خیلی ممنون میشم بهم بدی ١٠٠
پیرمرد بلند شد و رفت سمت گاوصندوق و ١٠٠تا سکه آورد و داد به لایلا
پیرمرد با دیدنه تاج از لایلا پرسید
پیرمرد:اینو نمیخوای بفروشی
لایلا:نه این برام های با ارزش هس
پیرمرد:آها
لایلا:روزه خوبی داشته باشین
لایلا از مغازه اومد بیرون و از روستا خارج شد
اونا چشنو صبح می گرفتن
(حوصلم نمیشه بنویسم)
وسطای جشن بودن که نگهبانان اومدن سمت ویکتوریا
نگهبان:ملکه من جنگ شروع شده
لایلا:مامان چه جنگی
ویکتوریا:زود ملکه لایلا رو از اینجا درو کنید
لایلا:مامان بگو چه خبره !!
ویکتوریا:الان وقتش نیس دخترم تو باید این تاج رو ببری به خشکی اصلا به سمت دریا نیا زود بروو تا بلایی سرت نیومده
مواظب خودت باش و مخصوصاً تاج
لایلا:مامان(اشک
لایلا سریع تاج رو از ویکتوریا گرفت و از قصر خارج شد با دیدنه پری های شیطانی ترسید سرعتشو زیاد کرد و به سمته
خوشکی رفت
وقتی رسید سریع از آب اومد بیرون و شروع کرد به دویدن
به یه روستایی رسید وقتی روستا رو دید یه نفسه عمیقی کشید
با جواهراتی که داشت به سمت روستا رفت تا اونو رو بفروشه
با دیدنه یه پیرزن
رفت پیشش و گفت
لایلا: ببخشید خانم
پیرزن : چی میخوای
لایلا:من چند تا چیز داشتم میخواستم بفروشم
جوارهراتشو نشون داد
پیرزن :هی دختر بیارش پایین ازت میدزدن
دخترک تازه فهمید قضیه چیه
پیرزن:نگاه اون کوچه رو میبینی برو داخلش یه پیرمرد هست اون همسرم هست میتونی با بهترین قیمت بفروشیش
لایلا:خیلی ممنون
دخترک به اون آدرسی که پیرزن داده بود رفت با دیدنه مغازه کوچکی رفت داخل
لایلا: ببخشید آقا
پیرمرد :چی میخوای بفروشید
لایلا:من از طرف زنتون اومدم میخواستم اینا رو بفروشم
پیرمرد با دیدنه جواهراتا قدیمی چشمام از حدقه زد بیرون اول شک کرد رو به دخترک کرد و گفت
پیرمرد:دختر جون میشه نگاهش کنم
لایلا:البته
پیرمرد وقتی جواهراتو چک کرد فهمید اونا واقعی هستن
پیرمرد:میکنم ١٠٠تا سکه اینارو بخرم
لایلا:خیلی ممنون میشم بهم بدی ١٠٠
پیرمرد بلند شد و رفت سمت گاوصندوق و ١٠٠تا سکه آورد و داد به لایلا
پیرمرد با دیدنه تاج از لایلا پرسید
پیرمرد:اینو نمیخوای بفروشی
لایلا:نه این برام های با ارزش هس
پیرمرد:آها
لایلا:روزه خوبی داشته باشین
لایلا از مغازه اومد بیرون و از روستا خارج شد
۱۹.۱k
۱۷ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.