🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت42
هیچ وقت نخواست این روستا کمی رنگ و رو بگیره
کمی پیشرفت کنه همیشه وهمیشه این بیچاره ها رو مثل کبک سرشون و زیر برف نگه میداشت تا هر کاری که خودش دوست داره انجام بده و هیچ وقت این آدما نفهمن که پشت دراین روستا که توی شهرا چه خبره و چه اتفاقاتی داره میوفته
دوره خانی تموم شده بود اراضی تقسیمبندی شده بودن و بین روستایی یا پخش شده بودن
شاه کاری کرده بود که همه بتونن برای خودشون کار کنن و دیگه ارباب رعیتی نباشه اما هنوز کسایی مثل پدر من که برو بیایی داشتن که آدمهای خودش را داشت کارشو راه می انداختن و کاری می کردن مردم بدبخت نفهمن که توی این کشور چه خبره!
توی روستا که با ماشین می چرخیدم هم حتی جرأت نگاه کردن به ماشین و نداشتن خوب می شناختن این ماشین خان و هیچ کس حق نگاه نداره
بالاخره اون مغازه نجاری کوچیک وسط روستا رسیدم ماشین رو پارک کردم دستی به کت و شلوارم کشیدم و به سمت داخل مغازه رفتم
با دیدن علیرضا که با چکش ومیخ به جون اون تیکه چوب افتاده بود کنار ایستادم و تماشاش کردم
دلتنگش بودم شاید تنها کسی که دلم براش تنگ شده بود همین علیرضا بود علیرضایی که برای من مثل برادر نداشتم بود
انگار حضورمو حس کرد که سرش و بالا گرفت عرق پیشونیش رو با آستین لباسش پاک کرد کمی دقت کرد چکش از دستش افتاد خیره خیره به من گفت
_ فرازتویی اینجایی؟
من اینجا بودم اینجا جایی بود که احساس میکردم خودمم به سمتش رفتم من مثل پدرم نبودم از مردم گریزان و فراری نبودم بغلش کردم محکم مثله برادر
مثل یه رفیق که سالها بود از من دور مونده بود هر دو نفر ما خیلی همدیگرو دوست داشتیم دوستای واقعی بودیم باورش نمی شد که با این کت و شلوار شیک توی نجاریش ایستادم
بلورش نمیشد فراز از فرنگ برگشته بیاد دیدن علیرضای روستایی...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت42
هیچ وقت نخواست این روستا کمی رنگ و رو بگیره
کمی پیشرفت کنه همیشه وهمیشه این بیچاره ها رو مثل کبک سرشون و زیر برف نگه میداشت تا هر کاری که خودش دوست داره انجام بده و هیچ وقت این آدما نفهمن که پشت دراین روستا که توی شهرا چه خبره و چه اتفاقاتی داره میوفته
دوره خانی تموم شده بود اراضی تقسیمبندی شده بودن و بین روستایی یا پخش شده بودن
شاه کاری کرده بود که همه بتونن برای خودشون کار کنن و دیگه ارباب رعیتی نباشه اما هنوز کسایی مثل پدر من که برو بیایی داشتن که آدمهای خودش را داشت کارشو راه می انداختن و کاری می کردن مردم بدبخت نفهمن که توی این کشور چه خبره!
توی روستا که با ماشین می چرخیدم هم حتی جرأت نگاه کردن به ماشین و نداشتن خوب می شناختن این ماشین خان و هیچ کس حق نگاه نداره
بالاخره اون مغازه نجاری کوچیک وسط روستا رسیدم ماشین رو پارک کردم دستی به کت و شلوارم کشیدم و به سمت داخل مغازه رفتم
با دیدن علیرضا که با چکش ومیخ به جون اون تیکه چوب افتاده بود کنار ایستادم و تماشاش کردم
دلتنگش بودم شاید تنها کسی که دلم براش تنگ شده بود همین علیرضا بود علیرضایی که برای من مثل برادر نداشتم بود
انگار حضورمو حس کرد که سرش و بالا گرفت عرق پیشونیش رو با آستین لباسش پاک کرد کمی دقت کرد چکش از دستش افتاد خیره خیره به من گفت
_ فرازتویی اینجایی؟
من اینجا بودم اینجا جایی بود که احساس میکردم خودمم به سمتش رفتم من مثل پدرم نبودم از مردم گریزان و فراری نبودم بغلش کردم محکم مثله برادر
مثل یه رفیق که سالها بود از من دور مونده بود هر دو نفر ما خیلی همدیگرو دوست داشتیم دوستای واقعی بودیم باورش نمی شد که با این کت و شلوار شیک توی نجاریش ایستادم
بلورش نمیشد فراز از فرنگ برگشته بیاد دیدن علیرضای روستایی...
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۳k
۲۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.