🍁
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت41
توی همین فکرا بودم که یاد علیرضا افتادم.
علیرضا رفیق گرمابه و گلستان من و تنها دوستی که داشتم بود.
تمام شیطنتهای بچگی و نوجوانی و باهاش انجام داده بودم علیرضا پسر فاطمه خانوم بود همونی که من بی اندازه بهش علاقه داشتم.
سراغ فاطمه خانوم رفتم خبری از علیرضا گرفتم و اون با خوشحالی برقی که توی چشماش بود رو بهم گفت
_ پسرم مغازه نجاری باز کرده توی روستا
از اینکه شنیدم نجار شده اصلا تعجب
نکردم از همون بچگی آرزوش همین بود که نجار بشه
درسته با هم صمیمی بودیم خیلی زیاد اما دنیاهامون آرزوهامون با هم فرق میکرد.
اون آرزوش همین مغازه نجاری بود یه زندگی آروم و یه دختر که دوستش داشته باشه اما من از همون اول به رفتن و دور شدن و فرار کردن از اینجا فکر می کردم و هر دومون به آرزوهامون انگار رسیده بودیم.
بهتر بود به دیدن اون می رفتم الان دیدن یه دوست قدیمی حالمو بهتر می کرد.
من اسباببازی نبودم که پدرم بخواد با من بازی کنه
که مادرم بخواد سر منو شیر بماله
من بزرگ شده بودم من دیگه کاری که از من میخواستن و باب میل من نبود و انجام نمیدادم.
به حیلط عمارت که رسیدم با دیدن جیپ روسیه پدرم گل از گلم شکفت بهتر بود رانندگی کنم تا اینکه با اسب به اونجا برم.
پس سراغ ماشین رفتم ماشینو روشن کردم از حیاط عمارت دور شدم رفتم به روستا
بعد این همه سال برای من کمی عجیب بود هیچ چیز تغییر نکرده بود این روستا انگار که گذر زمان براش فرقی نمیکرد پدرم به فکر خودش بود و منفعت خودش هیچ وقت به فکر این آدما و مردم نبود
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
#هوس_خان👑
#پارت41
توی همین فکرا بودم که یاد علیرضا افتادم.
علیرضا رفیق گرمابه و گلستان من و تنها دوستی که داشتم بود.
تمام شیطنتهای بچگی و نوجوانی و باهاش انجام داده بودم علیرضا پسر فاطمه خانوم بود همونی که من بی اندازه بهش علاقه داشتم.
سراغ فاطمه خانوم رفتم خبری از علیرضا گرفتم و اون با خوشحالی برقی که توی چشماش بود رو بهم گفت
_ پسرم مغازه نجاری باز کرده توی روستا
از اینکه شنیدم نجار شده اصلا تعجب
نکردم از همون بچگی آرزوش همین بود که نجار بشه
درسته با هم صمیمی بودیم خیلی زیاد اما دنیاهامون آرزوهامون با هم فرق میکرد.
اون آرزوش همین مغازه نجاری بود یه زندگی آروم و یه دختر که دوستش داشته باشه اما من از همون اول به رفتن و دور شدن و فرار کردن از اینجا فکر می کردم و هر دومون به آرزوهامون انگار رسیده بودیم.
بهتر بود به دیدن اون می رفتم الان دیدن یه دوست قدیمی حالمو بهتر می کرد.
من اسباببازی نبودم که پدرم بخواد با من بازی کنه
که مادرم بخواد سر منو شیر بماله
من بزرگ شده بودم من دیگه کاری که از من میخواستن و باب میل من نبود و انجام نمیدادم.
به حیلط عمارت که رسیدم با دیدن جیپ روسیه پدرم گل از گلم شکفت بهتر بود رانندگی کنم تا اینکه با اسب به اونجا برم.
پس سراغ ماشین رفتم ماشینو روشن کردم از حیاط عمارت دور شدم رفتم به روستا
بعد این همه سال برای من کمی عجیب بود هیچ چیز تغییر نکرده بود این روستا انگار که گذر زمان براش فرقی نمیکرد پدرم به فکر خودش بود و منفعت خودش هیچ وقت به فکر این آدما و مردم نبود
🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
۷.۸k
۲۵ شهریور ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.