هوسخان

🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁

#هوس_خان👑
#پارت44





زیاد پیگیرش نشدم زیاد پای نشدم عادتم بود اگر قرار بود که چیزی را بهم بگه حتماً خودش می گفت
دوست نداشتم توی زندگی هیچ کسی سرک بکشم کمی حرف زدن باهاش کمی وقت گذروندن باهاش حالمو بی‌اندازه بهتر کرده بود
برای اسب سواری قرار گذاشتیم برای دیدارهای دیگه قرار گذاشتیم قرار بود مدتی اینجا بمونم و چه بهتر که بیشتر با علیرضا وقت بگذرونم

وقتی عزم رفتن کردم نگاهی به ماشین من انداخت و گفت
_ خوبه که با ماشین اومدی میتونی منم ببری عمارت ؟
می خوام مادرمو ببینم کمی باهاش حرف دارم !

چی بهتر از این تنها نمی‌رفتم و بیشتر با علیرضا میبودم پس باهم سوار ماشین شدیم و به سمت عمارت پدرم رفتیم.

مثل همیشه توی حیاط ولوله به پا بود هر کسی دنبال کار خودش بود زن و مرد های زیادی توی این خونه کار می‌کردن اما من هرگز دلیل این همه شلوغی را نفهمیدم .
وقتی جز من و مادرم و پدرم هیچ کس اینجا زندگی نمی کرد چرا باید این همه خدم و هشم دورمون جمع می‌کردیم؟

برای ما یه آشپز یه خدمتکار یه باغبون و نگهبان کافی بود نبود؟
چه نیاز به این ۳۰ ۴۰ نفر آدم بود که دورمون جمع شده بودن و این خونه رو برامون کرده بودن بازار شام؟

وقتی از ماشین پیاده شدیم با دیدن مهتاب که کنار ماهرو داشت راه می رفت سر جام ایستادم نگاهم مات شون بود علیرضا رد نگاهمو گرفت و به اون دو نفر رسید کنار گوشم گفت

_ تو که میگی هیچ از مهتاب خوشت نمیاد اما الان با چشمات داری میخوریش!

به این حرفش آهسته خندید و من به این فکر کردم اگر علیرضا بفهمه که من به جای مهتاب دارم به ماهرو به اون دختره زیبا با اون موهای طلایی رنگی که دورش گرفته نگاه می کنم چه عکس العملی بهم نشون میداد؟

مهتاب با دیدن من راهشون رو کج کرد و به سمتمون اومدن
ماهرو هر قدمی که به سمت من برمی داشت سرش پایین تر می افتاد و نگاهش به کف زمین خیره تر میشد.



🌹🍁
@khanzadehhe
😻☝️
دیدگاه ها (۴)

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت45 وقتی نزدیک شدن علیرضا سرشو پایین ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت46 ازش فاصله گرفتم علیرضا دنبال من ر...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت43 کنارش روی تخته چوبی نشستیم و اون ...

🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁#هوس_خان👑#پارت42 هیچ وقت نخواست این روستا کمی رنگ ...

part20

ادامه پارت ²¹بعد از تکمیل قرار داد،به عمارت جونگ‌کوک برگشتن....

درخاستی

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط