فیک یونگی
فیکیونگی
part①⑥
دیدم ات پتش زمینه...کسیم اونجا نبود
نمیدونم چرا ولی با سرعت سمتش دویدم...شاید حس دلسوزی بود،نمیدونم
براید استایل بغلش کردم و بردمش سمت اتاق بهداشت(توک زبونمه هااا یادم رفته)
یونگی؛چ اتفاقی افتاده؟
پرستار:ایشون ب دلیل تعجب زیاد بی هوش شدن..
یونگی:اهان اوکی
اتویو
نا توری ک تو تخم چشام بود بیدار شدم...من کجام؟
یونگی:عه ات بیدار شدی؟
ات:ا...اره.چ اتفاقی افتاد؟چرا اینجام؟
یونگی:بیهوش بودی منم آوردمت اینجا
با یاداور ب اتفاقی ک افتاد بغض کردم
ات:ا..اها*بغض*
یونگیویو
چرا بغض کرد؟چرا بیهوش شد؟چرا دقیقا انقد روش حساس شدم؟ با صدایی افکارمو ب کل فراموش کردم
ات:ممنون بابت کمکت...من دیگه میرم
یونگی ـ خاهش عزی..ینی اوکی منم الان میام
ات:خوبه*گرفته*
ــــــــــات توی خونشــــــــ
(مامان ات م.ا، بابای ات ب.ا)
عه مامان بابا اینجا چیکار میکنن؟
ات ـ سلام مامان..سلام بابا
م.ا ـ سلام دخترم..خسته نباشی
ات ـ ممنون مامانی*بغل*
ب.ا ـ اهم...من اینجا شلغمم؟
ات ـ آباا*بغل*
م.ا ـ دخترم...باید درباره ی ی مسئله صحبت کنیم..
ات. باشه
ـــــــــــــــــ
ات ـ چییی....امکان نداره عمراا
ب.ا ـ امکان داره و تو این کارو انجام میدی فهمیدی؟*داد*
ات. اخه من نمیخام ازدواج کنم...هنوز بچهام*بغض*
م.ا ـ تا فردا وقت داری انتخاب کنی..امیدوارم جواب مثبتو بدی
(مامان بابای ات رفتن)
اخههه چرا من انقد بدبختممم😭
من نمیخام با فیلیکس ازدواج کنم...پسر خاله ی عوضیممممم(ات دهنتو ببند...ممنون)
اون پسره ی هیز(یااا) قثد داره منو مال خودش کنه...هه فکرو خیال زیادی میکنه...عمرا اگه بزارم این اتفاق بیوفته
باید ی فکری کنم...نمیدونم چیکار کنم😭
ــــــــــــ²⁰مین بعدـــــــ
اهااااا...میتونم از کره برم ب ی کشور دیگه...ولی...کجا؟*بغض*
ــــــــــــــــــــــ
بچها حالم زیاد خوب نیس...ولی سعی میکنم براتو بزارم، فیلیکسم ک میشناشین، نیازی ب معرفی نیس...فقد اینجا یکم نقشش بده متاسفانه، صاری
و...حمایت کنین انرژی بگیرم
ماچ بای❤️🩹🫶🏻
part①⑥
دیدم ات پتش زمینه...کسیم اونجا نبود
نمیدونم چرا ولی با سرعت سمتش دویدم...شاید حس دلسوزی بود،نمیدونم
براید استایل بغلش کردم و بردمش سمت اتاق بهداشت(توک زبونمه هااا یادم رفته)
یونگی؛چ اتفاقی افتاده؟
پرستار:ایشون ب دلیل تعجب زیاد بی هوش شدن..
یونگی:اهان اوکی
اتویو
نا توری ک تو تخم چشام بود بیدار شدم...من کجام؟
یونگی:عه ات بیدار شدی؟
ات:ا...اره.چ اتفاقی افتاد؟چرا اینجام؟
یونگی:بیهوش بودی منم آوردمت اینجا
با یاداور ب اتفاقی ک افتاد بغض کردم
ات:ا..اها*بغض*
یونگیویو
چرا بغض کرد؟چرا بیهوش شد؟چرا دقیقا انقد روش حساس شدم؟ با صدایی افکارمو ب کل فراموش کردم
ات:ممنون بابت کمکت...من دیگه میرم
یونگی ـ خاهش عزی..ینی اوکی منم الان میام
ات:خوبه*گرفته*
ــــــــــات توی خونشــــــــ
(مامان ات م.ا، بابای ات ب.ا)
عه مامان بابا اینجا چیکار میکنن؟
ات ـ سلام مامان..سلام بابا
م.ا ـ سلام دخترم..خسته نباشی
ات ـ ممنون مامانی*بغل*
ب.ا ـ اهم...من اینجا شلغمم؟
ات ـ آباا*بغل*
م.ا ـ دخترم...باید درباره ی ی مسئله صحبت کنیم..
ات. باشه
ـــــــــــــــــ
ات ـ چییی....امکان نداره عمراا
ب.ا ـ امکان داره و تو این کارو انجام میدی فهمیدی؟*داد*
ات. اخه من نمیخام ازدواج کنم...هنوز بچهام*بغض*
م.ا ـ تا فردا وقت داری انتخاب کنی..امیدوارم جواب مثبتو بدی
(مامان بابای ات رفتن)
اخههه چرا من انقد بدبختممم😭
من نمیخام با فیلیکس ازدواج کنم...پسر خاله ی عوضیممممم(ات دهنتو ببند...ممنون)
اون پسره ی هیز(یااا) قثد داره منو مال خودش کنه...هه فکرو خیال زیادی میکنه...عمرا اگه بزارم این اتفاق بیوفته
باید ی فکری کنم...نمیدونم چیکار کنم😭
ــــــــــــ²⁰مین بعدـــــــ
اهااااا...میتونم از کره برم ب ی کشور دیگه...ولی...کجا؟*بغض*
ــــــــــــــــــــــ
بچها حالم زیاد خوب نیس...ولی سعی میکنم براتو بزارم، فیلیکسم ک میشناشین، نیازی ب معرفی نیس...فقد اینجا یکم نقشش بده متاسفانه، صاری
و...حمایت کنین انرژی بگیرم
ماچ بای❤️🩹🫶🏻
۷.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.