دیانا: رفتم بالا تو اتاق یه لباس مجلسی ولی پوشیده بود ( م
دیانا: رفتم بالا تو اتاق یه لباس مجلسی ولی پوشیده بود ( میزارم عکسشو ) پوشیدمش یه شال پوشیدم و رفتم پایین ارباب حاضر شده بود کع یهو زنگ در خورد درو باز کردم و ارباب هم بهشون خوشآمد گف همشون یه جوری به من نگا میکردن ۵ نفر بودن يکيشون خیلی چشماش هیز بودمنم رفتم تو آشپز خونه و میز توی پذیرایی بود همه رفتن نشستن و داشتن حرف میزدن ارباب هم بهم گفته بود که تو آشپز خانه باشم
ارسلان: بچه ها اومدن ولی یه نفر اضافه بود مرسلی حالم از این پسره بهم میخوره پسره ی هیز نشستیم دور میز که
مرسلی: داداش این دختره خیلی دافه بگو بیاد بشینه ببینیمش
ارسلان: ببینید هر کاری میخوای بکنی بکن ولی رو خدمتکارای من چشم نداشته باش
بچه ها: حالا داداش بگو یه ثانیه بیاد ببینیمش
ارسلان: نخیر نمیشه
رضا: ارسلان بگو بیاد دیگه
ارسلان: دیانا.....
دیانا: بله ارباب
ارسلان: بیا اینجا
دیانا: چشم .... رفتم بیرون که ارباب کنار خودش یه صندلی خالی کرد و گفت بشینم
منم نشستم همه یجوری بهم نگاه میکردن و به خصوص اون پسره از شانسم من وسط اون و ارباب بودم پسره هی خودشو بهم نزدیک تر میکرد و منم هی بیشتر به ارباب نزدیک میشدم که یهو اومد جلو تر که صورتش تو صورتم بود و منم از ترس چسبیدم به ارباب
ارسلان: مرسلی هی به دیانا نزدیک تر میشد و میفهمیدم که دیانا داره میترسه تا اینکه دیانا چسبید به من منم آروم بخ خودم نزدیک ترش میکردم بلند شدمو دیانا رو بردم تو آشپز خونه و گفتم که بیرون نیاد
متین: ارسلان دیانا رو بردش میدونستم که همش واسه مرسلی بود
ارسلان: مرسلی پاشد و رفت تو آشپزخونه میدونم میخواد یه گوهی بخوره
دیانا: اون پسره اومد تو آشپز خونه و
لایک ها به ده برسه پارت بعدی رو میزارم دوستون دارم
ارسلان: بچه ها اومدن ولی یه نفر اضافه بود مرسلی حالم از این پسره بهم میخوره پسره ی هیز نشستیم دور میز که
مرسلی: داداش این دختره خیلی دافه بگو بیاد بشینه ببینیمش
ارسلان: ببینید هر کاری میخوای بکنی بکن ولی رو خدمتکارای من چشم نداشته باش
بچه ها: حالا داداش بگو یه ثانیه بیاد ببینیمش
ارسلان: نخیر نمیشه
رضا: ارسلان بگو بیاد دیگه
ارسلان: دیانا.....
دیانا: بله ارباب
ارسلان: بیا اینجا
دیانا: چشم .... رفتم بیرون که ارباب کنار خودش یه صندلی خالی کرد و گفت بشینم
منم نشستم همه یجوری بهم نگاه میکردن و به خصوص اون پسره از شانسم من وسط اون و ارباب بودم پسره هی خودشو بهم نزدیک تر میکرد و منم هی بیشتر به ارباب نزدیک میشدم که یهو اومد جلو تر که صورتش تو صورتم بود و منم از ترس چسبیدم به ارباب
ارسلان: مرسلی هی به دیانا نزدیک تر میشد و میفهمیدم که دیانا داره میترسه تا اینکه دیانا چسبید به من منم آروم بخ خودم نزدیک ترش میکردم بلند شدمو دیانا رو بردم تو آشپز خونه و گفتم که بیرون نیاد
متین: ارسلان دیانا رو بردش میدونستم که همش واسه مرسلی بود
ارسلان: مرسلی پاشد و رفت تو آشپزخونه میدونم میخواد یه گوهی بخوره
دیانا: اون پسره اومد تو آشپز خونه و
لایک ها به ده برسه پارت بعدی رو میزارم دوستون دارم
۱۳.۹k
۱۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.