چقدر خستهام

چقدر خسته‌ام...
از دنیایی که باید به دندان بگیرمش
چقدر بی تفاوت شده‌ام برای حساب شدن در ذهن آدم‌ها.
از نسبت دادن خودم به صفت‌های متروکه.

سرم را بالا می‌آورم، ذهنم را از قضاوت‌ها پس می گیرم.دوباره آدمک ها را آدم حساب می‌کنم.
دوباره برق ِ زیر آستین را به اشتباه دید نسبت می‌دهم.
دوباره جای دندان‌ها را روی تنم می‌شمرم تا 32 بار از دل خودم در بیاورم این همه گرگ‌های بی گناه را.

تزریق می‌کنم تمام امید‌ها را به سلول‌های خاکستری‌ام.
راه می‌افتم در داشته‌هایم...
در دوست خطاب شدگانم ...
پرسه می‌زنم در خاطره‌ها
شب‌های فلاش خورده ...
روز های گرمسیر ِ دوست داشتنی

یادم می‌افتد چقدر دزدیدم حرف حقم را مبادا دلشان را به آب دهم...

چقدر خوردم، حرفی را که دیگر دلم هم برایش جایی نداشت.
گذاشتم تمام دنیا آرام روی پاهایم بخوابد و صدای درونم را در گونی کردم که تکثیر درد‌هایم به سلول‌های سر خوششان سرایت نکند.
دیدگاه ها (۷)

دل من همی داد گفتی گواییكه باشد مرا روزی از تو جداییبلی هر چ...

هركسى با شنيدن اسم شاملو، سريعاً به ياد آيدا مي‌افتد...تا نا...

نه! همین که هستی کافی نیستنمی دانی این فقط بودن‌هایت چقدر آز...

تو را بردار و برو...جایی که فهمیده شدن اصرار می‌شودماندن،حما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط