فیک (عشق اینه) پارت بیست و پنجم
منم رفتم تو خونه و شروع کردم به جا به جا کردن وسایلام.اونقد زیاد نبودن.داشتم گوشواره هامو تو کشوی میز میزاشتم که یه کاغذ پیدا کردم.من که هیچوقت همچین کاری نمیکنم.ولی الان فوضولیم گل کرد.نشستم خوندمش.بالاش نوشته بود:آرزو های کیم تهیونگ.
کاغذ کوچیکی بود و اینا رو توش نوشته بود:من آرزو های زیادی دارم.مثل اینکه برم جاهای جدیدو ببینم و بگردم ولی هیچکدوم از آرزو هام مثل اون آرزوم نمیشه که دلم میخواد با ا/ت و بچه آیندمون بریم سفر.آره درسته که نمیدونم ا/ت بچه دوست داره یا نه ولی مهم نیس اگرم دوست نداشته باشه من به نظرش احترام میزارم.من...من قراره عاشق خانواده ی آیندم باشم.عاشق ا/ت...
همین.این کل نامه بود.اشک تو چشام جمع شده بود.کم کم سرازیر شدن و اومدن پایین.چقد منو دوست داره.البته منم عاشقتم تهیونگ.نوشته بود به نظرش احترام میزارم ولی...ولی منم بچه می خوام.اینا رو با خودم میگفتم و گریه میکردم.یهو یه صدایی از پشتم با بغض گفت:واقعا می خوای؟
برگشتم سمت صدا.تهیونگ بود.اونم مثل من چشاش پر از اشک بود.کاغذو گذاشتم رو میز و رفتم بغلش و گفتم:م...معلومه میخوام.منم یه خانواده میخوام.عاشقتم تهیونگ.فک نمیکردم انقد عاشقت بشم.
گفت:ینی انقد جذبه دارم؟
با خنده گفتم:آره خیلیییی...
(یک روز بعد)
امروز مهمونا میان و دارم آشپزی میکنم.می خوام برای شام بولگوگی،هوئه دوک،دوکبوکی و هائمول پجون (ببخشید اگه غذا ها مناسب نیستن چون من اطلاعات زیادی درباره ی غذا ها ندارم) درست کنم که البته فقط یکیشون مونده.همشونو درست کردم.ساعت ۶ و نیم بعد از ظهر همه میان و الان ساعت ۴ هست.باید یکم عجله کنم.صبح رفتم دوش گرفتم و نیازی به دوش گرفتن نیس.و البته شام رو هم که قرار نیس الان بخورن پس تصمیم گرفتم اول آماده شم بعد آخرین غذا رو درست کنم.تازه کلی هم خوراکی برای پذیرایی گذاشتم.من چقد زرنگم.رفتم تو اتاقمون.تهیونگ داشت حاضر میشد.داشت دکمه های لباسشو میبست که وسطاش بهم گفت:بیا تو دکمه هامو ببند.
گفتم:تهیونگ خودم کلی کار دارم.
گفت:اما دلم میخواد تو ببندی.
رفتم سمتش و تند تند دکمه های لباسشو بستم و برگشتم سر کمد.داشتم لباس انتخاب میکردم.بالاخره از یکیش خوشم اومد و برش داشتم.به تهیونگ نشونش دادم و گفتم:چطوره؟
گفت:مثل خودت قشنگه.
تهیونگ آماده بود و نشسته بود لبه ی تخت.بهش گفتم:خب؟
گفت:چیه؟
گفتم:برو بیرون دیگه.میخوام لباس عوض کنم.
توجهی نکرد و گفت:بیب...من که تو رو دیدم.حالا عوض کن.
با ناچاری همونجا عوض کردم(اسلاید دوم) و نشستم جلوی میز آرایشم.یه آرایش ساده زدم(اسلاید سوم) چون میدونستم خوشگلم(اعتماد به سقف) و سریع برگشتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن غذای آخری.فقط یک ساعت و ربع وقت داشتم و به خوبی هم ازش استفاده کردم.چون کارم دقیقا ساعت ۶ و ربع تموم شد.میز غذا رو چک کردم.عالی بود.همه چیز آماده بود.همونجوری که داشتم به هنر خودم نگاه میکردم...
«لایک،فالو،کامنت»
کاغذ کوچیکی بود و اینا رو توش نوشته بود:من آرزو های زیادی دارم.مثل اینکه برم جاهای جدیدو ببینم و بگردم ولی هیچکدوم از آرزو هام مثل اون آرزوم نمیشه که دلم میخواد با ا/ت و بچه آیندمون بریم سفر.آره درسته که نمیدونم ا/ت بچه دوست داره یا نه ولی مهم نیس اگرم دوست نداشته باشه من به نظرش احترام میزارم.من...من قراره عاشق خانواده ی آیندم باشم.عاشق ا/ت...
همین.این کل نامه بود.اشک تو چشام جمع شده بود.کم کم سرازیر شدن و اومدن پایین.چقد منو دوست داره.البته منم عاشقتم تهیونگ.نوشته بود به نظرش احترام میزارم ولی...ولی منم بچه می خوام.اینا رو با خودم میگفتم و گریه میکردم.یهو یه صدایی از پشتم با بغض گفت:واقعا می خوای؟
برگشتم سمت صدا.تهیونگ بود.اونم مثل من چشاش پر از اشک بود.کاغذو گذاشتم رو میز و رفتم بغلش و گفتم:م...معلومه میخوام.منم یه خانواده میخوام.عاشقتم تهیونگ.فک نمیکردم انقد عاشقت بشم.
گفت:ینی انقد جذبه دارم؟
با خنده گفتم:آره خیلیییی...
(یک روز بعد)
امروز مهمونا میان و دارم آشپزی میکنم.می خوام برای شام بولگوگی،هوئه دوک،دوکبوکی و هائمول پجون (ببخشید اگه غذا ها مناسب نیستن چون من اطلاعات زیادی درباره ی غذا ها ندارم) درست کنم که البته فقط یکیشون مونده.همشونو درست کردم.ساعت ۶ و نیم بعد از ظهر همه میان و الان ساعت ۴ هست.باید یکم عجله کنم.صبح رفتم دوش گرفتم و نیازی به دوش گرفتن نیس.و البته شام رو هم که قرار نیس الان بخورن پس تصمیم گرفتم اول آماده شم بعد آخرین غذا رو درست کنم.تازه کلی هم خوراکی برای پذیرایی گذاشتم.من چقد زرنگم.رفتم تو اتاقمون.تهیونگ داشت حاضر میشد.داشت دکمه های لباسشو میبست که وسطاش بهم گفت:بیا تو دکمه هامو ببند.
گفتم:تهیونگ خودم کلی کار دارم.
گفت:اما دلم میخواد تو ببندی.
رفتم سمتش و تند تند دکمه های لباسشو بستم و برگشتم سر کمد.داشتم لباس انتخاب میکردم.بالاخره از یکیش خوشم اومد و برش داشتم.به تهیونگ نشونش دادم و گفتم:چطوره؟
گفت:مثل خودت قشنگه.
تهیونگ آماده بود و نشسته بود لبه ی تخت.بهش گفتم:خب؟
گفت:چیه؟
گفتم:برو بیرون دیگه.میخوام لباس عوض کنم.
توجهی نکرد و گفت:بیب...من که تو رو دیدم.حالا عوض کن.
با ناچاری همونجا عوض کردم(اسلاید دوم) و نشستم جلوی میز آرایشم.یه آرایش ساده زدم(اسلاید سوم) چون میدونستم خوشگلم(اعتماد به سقف) و سریع برگشتم تو آشپزخونه و شروع کردم به درست کردن غذای آخری.فقط یک ساعت و ربع وقت داشتم و به خوبی هم ازش استفاده کردم.چون کارم دقیقا ساعت ۶ و ربع تموم شد.میز غذا رو چک کردم.عالی بود.همه چیز آماده بود.همونجوری که داشتم به هنر خودم نگاه میکردم...
«لایک،فالو،کامنت»
۱۷.۱k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.