فیک (عشق اینه) پارت بیست و هفتم
راهنماییشون کردم تو خونه و خواهر و برادرش رفتن و تهیونگو بغل کردن.از خواهرش زورم گرفته بود.رفتم که پیش تهیونگ بشینم ولی خواهرش زودتر از من نشست.ینی چی؟چشه این؟رفتم تو آشپزخونه و یکم با خودم غر غر کردم که هایجین اومد و بهم گفت:از دست اون خواهرش عصبانی ای نه؟اصن به دلم ننشست.ایششش.
که یه صدایی پشت سرش گفت:از خواهر تهیونگ؟
جونگکوک بود.یدقه ترسیدم نکنه بره به تهیونگ بگه.گفتم:نمیدونم چرا اینجوری میکنه؟نه بهم سلام کرد و نه دست داد.تازه نزاشت پیش ته بشینم.
گفت:آره بدم میاد ازش.خیلی رو مخه.اصن انگار خواهر جئون گیو و تهیونگ نیس.
گفتم:نگران نباش.باهاش کنار میام.
رفتم و نشستم پیش تهیونگ و هایجین و جونگکوک تو آشپزخونه بودن.برادرم خواست بره تو آشپزخونه که دستشو گرفتم و گفتم:یوجون...بشین دیگه.
گفت:ولی...
بلند شدم و گفتم:تو بشین من حلش میکنم.
(از دید هایجین)
ا/ت رفت و با جونگکوک تو آشپزخونه تنها موندم.خواستم برم که دستمو گرفت و گفت:لطفا...یدقه وایسید.
برگشتم و گفتم:بفرمایید.
گفت:اسمتون چیه؟
گفتم:لی هایجین
گفت:قشنگه...میخوام برای معذرت خواهی شما رو مهمون کنم.میتونم شمارتونو داشته باشم؟
گفتم:نیازی نیس.
گفت:نه لطفا.
گفتم:بفرمایید.
گوشیمو گرفت و شمارشو زد.
رفت بیرون.دلم میخواس عررررر بزنم.چقد جنتلمنه.اههههه...هلیجین به خودت بیا.چته تو؟رفتم بیرون پیش بقیه و نشستم پیش یوجون.بهم گفت:با اون جونگکوک بودی؟
گفتم:آره خب که چی؟
گفت:انقد دور و برش نپلک.
گفتم:به تو ربطی نداره.یادت نره هم سنیم.
که یه صدایی پشت سرش گفت:از خواهر تهیونگ؟
جونگکوک بود.یدقه ترسیدم نکنه بره به تهیونگ بگه.گفتم:نمیدونم چرا اینجوری میکنه؟نه بهم سلام کرد و نه دست داد.تازه نزاشت پیش ته بشینم.
گفت:آره بدم میاد ازش.خیلی رو مخه.اصن انگار خواهر جئون گیو و تهیونگ نیس.
گفتم:نگران نباش.باهاش کنار میام.
رفتم و نشستم پیش تهیونگ و هایجین و جونگکوک تو آشپزخونه بودن.برادرم خواست بره تو آشپزخونه که دستشو گرفتم و گفتم:یوجون...بشین دیگه.
گفت:ولی...
بلند شدم و گفتم:تو بشین من حلش میکنم.
(از دید هایجین)
ا/ت رفت و با جونگکوک تو آشپزخونه تنها موندم.خواستم برم که دستمو گرفت و گفت:لطفا...یدقه وایسید.
برگشتم و گفتم:بفرمایید.
گفت:اسمتون چیه؟
گفتم:لی هایجین
گفت:قشنگه...میخوام برای معذرت خواهی شما رو مهمون کنم.میتونم شمارتونو داشته باشم؟
گفتم:نیازی نیس.
گفت:نه لطفا.
گفتم:بفرمایید.
گوشیمو گرفت و شمارشو زد.
رفت بیرون.دلم میخواس عررررر بزنم.چقد جنتلمنه.اههههه...هلیجین به خودت بیا.چته تو؟رفتم بیرون پیش بقیه و نشستم پیش یوجون.بهم گفت:با اون جونگکوک بودی؟
گفتم:آره خب که چی؟
گفت:انقد دور و برش نپلک.
گفتم:به تو ربطی نداره.یادت نره هم سنیم.
۱۳.۹k
۱۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.