اونیکه بهم پیام داده بود میساکی بود و کسی که پیشش بود تمو
اونیکه بهم پیام داده بود میساکی بود و کسی که پیشش بود تمو بود
میساکی بغلم کرد و دلداریم داد و گفت: اشکالی نداره...با ما همکاری کن و انتقامتو بگیر... و این مجرم رو به مجازات برسون
اون موقع با حرفاش احساس قدرت کردم اما ته دلم اونقدر شکننده شده بود که اگه ی چیز دیگه دربارش میگفتن نمیتونستم سر پا وایسم...
از اون روز همیشه ی گوشی با خودم داشتم همه چی و همه کارا زیر نظر پلیس بود...
سویون داشت واسه یک کار خیلی مهم نقشه میکشید که ۵ ماه طول کشید...
من از همه چی با خبر بودم چون علاوه بر خودم پلیس ی سری جاسوس گذاشته بود که بهشون خبر میداد یکی از اونا دنی بود
خبر داشتم قرار بود تو رو(جیمین) بدزده اما وانمود میکردم از همه چی بیخبرم!
گذشت و گذشت و نقشه اش رو بر آب کردم و انداختمش زندان...تا الان هم نفهمیدم چرا میخواست تو رو بدزده
اسلام رو پاک کردم و ادامه دادم: از تو زندان با افرادش ارتباط برقرار کرد و بهشون گفت به یکی از همکارای گردن کلفتش توی آمریکا بگن که پدر و مادرم رو گروگان بگیرن
پدر و مادرم رفته بودن آمریکا برای کار
اونا پدر و مادرم رو گروگان گرفتن...این خبر به گوشم رسید..اما چطور؟
توی آمریکا ی جاسوس هست اون بود که خبر رو رسوند
منم سریع دست به کار شدم و افرادی رو از اینجا به آمریکا فرستادم
تونستن پدر و مادرم رو آزاد کنن و اون گردن کلفت رو دستگیر کنن البته با کمک پلیس آمریکا
من حسابی داغون شده بودم....با اینکه گولم زده بود...با اینکه من رو برای کارش استفاده میکرد و فقط میخواست با استفاده ازم به هدفش برسه که هنوز نفهمیدم چیه
من اون از حکم مرگ نجات دادم...اعتراض کردم که اعدامش کنن و رفت زندان...اما اون دوباره بر علیه من جنگید و اینبار با پدر و مادرم...
مگه من چیکارش کردم؟چرا علکی منو وارد این بازی کثیف کرد؟چرا زندگی ارومم رو بهم زد...
شاید اگه میساکی و تمو نبودن من الان اینجا نبودم...من واقعا خسته شدم...دیگه طاقت ندارم...یونجون از هیچکدوم ازینا خبر نداره...نمیخوام با اینا ذهنش رو مشغول کنم
اما منم ادمم...کافیه منم میخوام استراحت کنم...هرچقدر وانمود به خوب بودن هرچقدر وانمود به اوکی و خوشحال بودن کردم دیگه کافیه....
بیشتر از این نمیتونم واقعا
بلا حرفاش رو گفت و جیمین هم با تعجب و هم با نگرانی نگاهش میکرد...تعجب از اینکه همه ی اینا رو تو خودش نگه داشته بود و تنهایی تحمل کرده بود و نگران به خاطر اینکه واقعا آسیب دیده اون نگرانش بود
به سمت خودش کشوندش و بغلش کرد...
نا خودآگاه خودشم باهاش اشک ریخت بخاطر مهربونیش بخاطر معصومیتی که تو چشماش دید و بخاطر کل این عذابی که تنهایی تحمل کرده
میساکی بغلم کرد و دلداریم داد و گفت: اشکالی نداره...با ما همکاری کن و انتقامتو بگیر... و این مجرم رو به مجازات برسون
اون موقع با حرفاش احساس قدرت کردم اما ته دلم اونقدر شکننده شده بود که اگه ی چیز دیگه دربارش میگفتن نمیتونستم سر پا وایسم...
از اون روز همیشه ی گوشی با خودم داشتم همه چی و همه کارا زیر نظر پلیس بود...
سویون داشت واسه یک کار خیلی مهم نقشه میکشید که ۵ ماه طول کشید...
من از همه چی با خبر بودم چون علاوه بر خودم پلیس ی سری جاسوس گذاشته بود که بهشون خبر میداد یکی از اونا دنی بود
خبر داشتم قرار بود تو رو(جیمین) بدزده اما وانمود میکردم از همه چی بیخبرم!
گذشت و گذشت و نقشه اش رو بر آب کردم و انداختمش زندان...تا الان هم نفهمیدم چرا میخواست تو رو بدزده
اسلام رو پاک کردم و ادامه دادم: از تو زندان با افرادش ارتباط برقرار کرد و بهشون گفت به یکی از همکارای گردن کلفتش توی آمریکا بگن که پدر و مادرم رو گروگان بگیرن
پدر و مادرم رفته بودن آمریکا برای کار
اونا پدر و مادرم رو گروگان گرفتن...این خبر به گوشم رسید..اما چطور؟
توی آمریکا ی جاسوس هست اون بود که خبر رو رسوند
منم سریع دست به کار شدم و افرادی رو از اینجا به آمریکا فرستادم
تونستن پدر و مادرم رو آزاد کنن و اون گردن کلفت رو دستگیر کنن البته با کمک پلیس آمریکا
من حسابی داغون شده بودم....با اینکه گولم زده بود...با اینکه من رو برای کارش استفاده میکرد و فقط میخواست با استفاده ازم به هدفش برسه که هنوز نفهمیدم چیه
من اون از حکم مرگ نجات دادم...اعتراض کردم که اعدامش کنن و رفت زندان...اما اون دوباره بر علیه من جنگید و اینبار با پدر و مادرم...
مگه من چیکارش کردم؟چرا علکی منو وارد این بازی کثیف کرد؟چرا زندگی ارومم رو بهم زد...
شاید اگه میساکی و تمو نبودن من الان اینجا نبودم...من واقعا خسته شدم...دیگه طاقت ندارم...یونجون از هیچکدوم ازینا خبر نداره...نمیخوام با اینا ذهنش رو مشغول کنم
اما منم ادمم...کافیه منم میخوام استراحت کنم...هرچقدر وانمود به خوب بودن هرچقدر وانمود به اوکی و خوشحال بودن کردم دیگه کافیه....
بیشتر از این نمیتونم واقعا
بلا حرفاش رو گفت و جیمین هم با تعجب و هم با نگرانی نگاهش میکرد...تعجب از اینکه همه ی اینا رو تو خودش نگه داشته بود و تنهایی تحمل کرده بود و نگران به خاطر اینکه واقعا آسیب دیده اون نگرانش بود
به سمت خودش کشوندش و بغلش کرد...
نا خودآگاه خودشم باهاش اشک ریخت بخاطر مهربونیش بخاطر معصومیتی که تو چشماش دید و بخاطر کل این عذابی که تنهایی تحمل کرده
۵.۰k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.