رمان
#رمان
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۲
جیمین اوو بردش سمت ی پارک و زیر نور ماه روی نیمکت نشستن...جیمین دستشو برد لای موهای بلا و اون ها رو نوازش میکرد...
به لطف ماسک مشکی و کلاهش و همچنین ساعت متاخر شب کسی نبود که بشناستش
جیمین:اتفاقی اوفتاده؟چرا هق میزنی و ناراحتی؟
بلا:اون...اون سویون خیلی بده...فکر نمیکردم اینقدر آدم بدی باشه
جیمین به چشمای اشکی بلا که برق میزدن نگاه کرد...شبیه دختر بچه هایی بود که دارن شکایت دوستاشون رو میکنن
جیمین:میتونی بهم بگی!باهام درمیون بزار تا راحت بشی..
بلا به سرعت جیمین رو بغل کرد و اجازه داد اشکاش بی وقفه پایین بیان....
بلا:من...من اونو خواهر خودم میدونستم خیلی دوسش داشتم اما اون چیکار کرد!؟
ازم بعنوان طعمه برای انجام کارهاش استفاده کرد..
جیمین:خب چرا؟چطور یعنی؟
بلا از جیمین جدا شد و تو چشماش نگاه کرد
بلا:میتونم بهت اعتماد کنم؟رازمو نگه میداری؟
جیمین:قول میدم به کسی چیزی نگم!
بلا:خب ببین ی روز رفته بودم شهربازی...تنهایی داشتم بازی میکردم..یهو سر و کله ی دختری پیدا شد...بهم پیشنهاد دوستی داد منم قبول کردم
کل شهربازی رو راهم بازی کردیم خیلی بهمون خوشگذشت...در آخر قبل از خداحافظی بهم گفت دوست داری باهام کار کنی؟نیاز به نیرو دارم!
بهم گفتش که کارش رو به عنوان پلیس مخفی چند ماهه که آغاز کرده...و از طرف دولت حمایت میشه
اون هیچی درباره اینکه یک مافیاست بهم نگفت...
بهم گفت مهارت های رزمی یاد میگیری...چطور با تفنگ کار میکنی و از این چیزا
منم قبول کردم اما ی شرط گذاشته بود...گفت نباید به کسی بگم!
منم قبول کردم و حتی به یونجون هم نگفتم
۲ ماه از اینکه باهاش کار میکردم گذشت و وقتی داشتم تیراندازی تمرین میکردم به گوشیم پیامکی اومد اونو باز کردم که دیدم نوشته بود
" شخصی که الان باهاش کار میکنی کسی نیست که فکر میکنی اون پلیس مخفی نیست اون یک خلافکاره...یک مافیا است که داره ازت استفاده میکنه...از اینکه چیزی بهت گفتم واکنشی نشون نده...ممکنه حرفمو باور نکنی اما به آدرسی که برات میفرستم بیا...اونموقع خودت همه چی رو میفهمی"
کلی شک بهم وارد شده بود نسبت به سویون شک داشتم...نمیدونستم باید الان چی رو باور کنم...پس تصمیم گرفتم برم به همون ادرسه
وقتی رسیدم کلی مامور پلیس بود همه چی رو برام توضیح دادم و جرایمی که مرتکب شده بود رو نشونم دادن...اونموقع ارزوم این بود که همه ی اینا یک کابوس باشه و واقعیت نداشته باشه...دوست داشتم همش دروغ باشه اما متاسفانه بعضی وقت ها باید حقیقتی رو باور کنیم که از قهوه هم تلخ تره
من کسی نبودم که گریه کنه یا اشکش زود دربیاد...اما من واقعا اونو دوست داشتم ...نتونستم جلو اشکام رو بگیرم و گریه میکردم...
#چشمان_سیاه
#BTS
#part:۲۲
جیمین اوو بردش سمت ی پارک و زیر نور ماه روی نیمکت نشستن...جیمین دستشو برد لای موهای بلا و اون ها رو نوازش میکرد...
به لطف ماسک مشکی و کلاهش و همچنین ساعت متاخر شب کسی نبود که بشناستش
جیمین:اتفاقی اوفتاده؟چرا هق میزنی و ناراحتی؟
بلا:اون...اون سویون خیلی بده...فکر نمیکردم اینقدر آدم بدی باشه
جیمین به چشمای اشکی بلا که برق میزدن نگاه کرد...شبیه دختر بچه هایی بود که دارن شکایت دوستاشون رو میکنن
جیمین:میتونی بهم بگی!باهام درمیون بزار تا راحت بشی..
بلا به سرعت جیمین رو بغل کرد و اجازه داد اشکاش بی وقفه پایین بیان....
بلا:من...من اونو خواهر خودم میدونستم خیلی دوسش داشتم اما اون چیکار کرد!؟
ازم بعنوان طعمه برای انجام کارهاش استفاده کرد..
جیمین:خب چرا؟چطور یعنی؟
بلا از جیمین جدا شد و تو چشماش نگاه کرد
بلا:میتونم بهت اعتماد کنم؟رازمو نگه میداری؟
جیمین:قول میدم به کسی چیزی نگم!
بلا:خب ببین ی روز رفته بودم شهربازی...تنهایی داشتم بازی میکردم..یهو سر و کله ی دختری پیدا شد...بهم پیشنهاد دوستی داد منم قبول کردم
کل شهربازی رو راهم بازی کردیم خیلی بهمون خوشگذشت...در آخر قبل از خداحافظی بهم گفت دوست داری باهام کار کنی؟نیاز به نیرو دارم!
بهم گفتش که کارش رو به عنوان پلیس مخفی چند ماهه که آغاز کرده...و از طرف دولت حمایت میشه
اون هیچی درباره اینکه یک مافیاست بهم نگفت...
بهم گفت مهارت های رزمی یاد میگیری...چطور با تفنگ کار میکنی و از این چیزا
منم قبول کردم اما ی شرط گذاشته بود...گفت نباید به کسی بگم!
منم قبول کردم و حتی به یونجون هم نگفتم
۲ ماه از اینکه باهاش کار میکردم گذشت و وقتی داشتم تیراندازی تمرین میکردم به گوشیم پیامکی اومد اونو باز کردم که دیدم نوشته بود
" شخصی که الان باهاش کار میکنی کسی نیست که فکر میکنی اون پلیس مخفی نیست اون یک خلافکاره...یک مافیا است که داره ازت استفاده میکنه...از اینکه چیزی بهت گفتم واکنشی نشون نده...ممکنه حرفمو باور نکنی اما به آدرسی که برات میفرستم بیا...اونموقع خودت همه چی رو میفهمی"
کلی شک بهم وارد شده بود نسبت به سویون شک داشتم...نمیدونستم باید الان چی رو باور کنم...پس تصمیم گرفتم برم به همون ادرسه
وقتی رسیدم کلی مامور پلیس بود همه چی رو برام توضیح دادم و جرایمی که مرتکب شده بود رو نشونم دادن...اونموقع ارزوم این بود که همه ی اینا یک کابوس باشه و واقعیت نداشته باشه...دوست داشتم همش دروغ باشه اما متاسفانه بعضی وقت ها باید حقیقتی رو باور کنیم که از قهوه هم تلخ تره
من کسی نبودم که گریه کنه یا اشکش زود دربیاد...اما من واقعا اونو دوست داشتم ...نتونستم جلو اشکام رو بگیرم و گریه میکردم...
۴.۸k
۲۱ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.