اورا

🔹 #او_را... (۱۲۵)





زهرا که تو جمعیت گم شد ،

ازشون فاصله گرفتم و به طرف همون در و رد پاها یا به قول زهرا عهدنامه ی سربازی امام زمان رفتم.



یه بار دیگه به ردپاها نگاه کردم.

بعد از این چندماه، حالا دیگه تقریباً روی نود درصدشون پا گذاشته بودم.

از وقتی قرار شده بود با تمیلات سطحیم مبارزه کنم ، کم کم از دروغ ، غیبت ، تهمت ، بد زبانی ، رابطه با نامحرم ، نگاه حرام و... دور شده بودم.



پس من تا همین جا هم تا نزدیکای اون در ، پیش رفته بودم !



جلو رفتم .

رو نماد این کارها هم پا گذاشتم و جلو رفتم

تا رسیدم به بنر عهدنامه !



دوباره جملاتش رو خوندم !


«هل من ناصر ینصرنی؟!»



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-بیست-و-پنجم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را... (۱۲۶)ابروهاش رو انداخت بالا- اینم مسخره بازی جد...

🔹 #او_را... (۱۲۷)- از همون اول میفهمیدم یه الدنگ از حماقتت ...

🔹 #او_را... (۱۲۴)- فکر نمیکنی این ظلمه؟!- اگر جز این باشه، ...

🔹 #او_را... (۱۲۳)طبق معمول‌، سر ساعت اومده بود و با همون تی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط