اورا

🔹 #او_را... (۱۲۳)





طبق معمول‌، سر ساعت اومده بود و با همون تیپ ساده ی قشنگش و کتابی توی دست ، سنگین و آروم نشسته بود.



زهرا هم از اوایل دوستیمون تغییراتی کرده بود.

صبورتر و عاقل تر از قبل شده بود و مشخص بود که همیشه در حال خودسازیه ...



رسیدم به آلاچیق

چشم هام هنوز از گریه ی صبحم قرمز بود و دلم غمدار 😢

آروم سلامی دادم و رفتم تو



زهرا ایستاد و بالا لبخند و چشم هایی که ازش شوق میبارید سر تا پام رو نگاه کرد.



- سلام عزیییییزمممم! مثل فرشته ها شدی! مبارکه! 😉



اومد طرفم و محکم تر از همیشه بغلم کرد.



- ممنون گلم. لطف داری! ☺



- قربونت برم. چقدر خوب شدی! ماشاءالله...



ازش تشکر کردم و دستش رو گرفتم و به سمت نیمکت کشوندم.


- چرا این شکلی شدی ترنم؟ چرا ترنم سرحال همیشگی نیستی؟ 😕



💠 ادامه در وب #از_جنس_خاک :
http://az-jense-khak.blog.ir/post/رمان-او-را-قسمت-صد-و-بیست-و-سوم/
دیدگاه ها (۱)

🔹 #او_را... (۱۲۴)- فکر نمیکنی این ظلمه؟!- اگر جز این باشه، ...

🔹 #او_را... (۱۲۵)زهرا که تو جمعیت گم شد ،ازشون فاصله گرفتم ...

🔹 #او_را... (۱۲۲)- مرجان چرا اینجوری میکنی آخه؟؟ 😕 بلند شد ...

🔹 #او_را... (۱۲۱)هنوز نتونسته بودم نمازم رو بخونم. شام رو ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط