رمان
#part25
#گمشده
#دوروکـــ
{پایانفلشبک}
دوروک:همش همین بود!
کمسیر:پس یعنی ندیدی کی اون بلارو سرش آورده؟
سرمو تکون دادم و گفتم
دوروک:نه
کمسیر:چرا بجای دستشویی رفتی توی اتاق تائتر؟
دوروک:یکی واسهی ما وآسیه تله گذاشته بود تابلو سرویس بهداشتی رو چسبونده بود به در اتاق تائتر!
کمسیر:دوربینا مداربسترو کی پاک کرد؟
سرمو بالا گرفتم و خیره شدم بهش...
یه حسی درونم میگفت تمام حقیقتو نگو...
نمیتونستم بگم بابام اون فیلمارو پاک کرده...
دلیلشو نمیدونستم فقط میدونستم نباید بگم
دوروک:همون لحظه یکی از دانشآموزا وارد مدرسه میشه...
پدرش از ترس اینکه همچی گردن پسرش نیوفته
تمام فیلمارو پاک میکنه...
کمسیر:میشناسیشون؟
دوروک:نه
از ته دلم دعا میکردم برک همین چیزایی که من گفتمو بگه
و از ترسش دروغ نگه با این حال اگر بگه بدبخت میشیم...
در باز شد و مردی وارد شد...
به طرف کمسیر رفت و پروندهی دستش داد...
توی گوشش چیزی گفت و رفت
کمسیر:اعترافاتت با شریکت یعنی برک اوزکایا
همخونی داره...شما آزادی
نفسی با خیال راحت کشیدم...
همزمان با برک از اتاق بازجویی بیرون امدیم...
عمورسول با دیدن برک با عجله به طرفش رفت
محکم بغلش کرد...بابا نزدیک شد و گفت
عاکفآتاکول:خب خدارشکر این مضوع تموم شد...
شوک بزرگی بهمون وارد شده بهتره زود بریم خونه
چندقدم جلو رفت وقتی دید من تکونی نمیخورم
با تعجب به طرفم برگشت
دوروک:من امشب خونه عمورسول میمونم...
البته اگر عمورسول مشکلی ندارن
رسولاوزکایا:نه پسرم مشکل چیه؟...
عاکف بزار دوروک امشب پیش برک سوسن بمونه...
بابا بدون حرفی نگاه پراز تهدیدی به من انداخت
و از کلانتری بیرون رفت
#گمشده
#دوروکـــ
{پایانفلشبک}
دوروک:همش همین بود!
کمسیر:پس یعنی ندیدی کی اون بلارو سرش آورده؟
سرمو تکون دادم و گفتم
دوروک:نه
کمسیر:چرا بجای دستشویی رفتی توی اتاق تائتر؟
دوروک:یکی واسهی ما وآسیه تله گذاشته بود تابلو سرویس بهداشتی رو چسبونده بود به در اتاق تائتر!
کمسیر:دوربینا مداربسترو کی پاک کرد؟
سرمو بالا گرفتم و خیره شدم بهش...
یه حسی درونم میگفت تمام حقیقتو نگو...
نمیتونستم بگم بابام اون فیلمارو پاک کرده...
دلیلشو نمیدونستم فقط میدونستم نباید بگم
دوروک:همون لحظه یکی از دانشآموزا وارد مدرسه میشه...
پدرش از ترس اینکه همچی گردن پسرش نیوفته
تمام فیلمارو پاک میکنه...
کمسیر:میشناسیشون؟
دوروک:نه
از ته دلم دعا میکردم برک همین چیزایی که من گفتمو بگه
و از ترسش دروغ نگه با این حال اگر بگه بدبخت میشیم...
در باز شد و مردی وارد شد...
به طرف کمسیر رفت و پروندهی دستش داد...
توی گوشش چیزی گفت و رفت
کمسیر:اعترافاتت با شریکت یعنی برک اوزکایا
همخونی داره...شما آزادی
نفسی با خیال راحت کشیدم...
همزمان با برک از اتاق بازجویی بیرون امدیم...
عمورسول با دیدن برک با عجله به طرفش رفت
محکم بغلش کرد...بابا نزدیک شد و گفت
عاکفآتاکول:خب خدارشکر این مضوع تموم شد...
شوک بزرگی بهمون وارد شده بهتره زود بریم خونه
چندقدم جلو رفت وقتی دید من تکونی نمیخورم
با تعجب به طرفم برگشت
دوروک:من امشب خونه عمورسول میمونم...
البته اگر عمورسول مشکلی ندارن
رسولاوزکایا:نه پسرم مشکل چیه؟...
عاکف بزار دوروک امشب پیش برک سوسن بمونه...
بابا بدون حرفی نگاه پراز تهدیدی به من انداخت
و از کلانتری بیرون رفت
۱.۷k
۱۵ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.