رمان (برگشتم)

#گمشده
#part_26
#ســـوســـن
وارد کلاس شدم...عمر با چندتا دانش‌آموز دیگه
مشغول صحبت کردن بود...
به طرفش رفتم و بازوش گرفتم کشوندمش
عمر:هی چکار میکنی تو؟
بدون اینکه جوابشو بدم به طرف سالن استخر هلش دادم...
دخترایی که در حال شنا کردن بودن
با تعجب بهمون نگاه میکردن..‌
با چهره جدی به طرفشون برگشتم
سوسن:سریع برید بیرون!
از اونجایی که میدونستن بابام صاحب مدرسه‌اس
بدون هیچ سوالی از سالن خارج شدن‌‌‌...
سعی کردم از خودم ضعف نشون ندم و زود گریم نگیره...
تمام نفرتمو توی چشمام ریختم...
سوسن:تو چطور تونستی همچین کاری بامن کنی؟
من به تو اعتماد کرده بودم
عمر:سوسن میدونم کارم اشتباه بود
اما راه دیگه‌ی به فکرم نرسید باید اون نامردو پیدا میکردم
من به خواهرم قول داده بودم...
ناباور با چشمای اشکی لبخندی زدم...
سوسن:تو ازم سواستفاده کردی...
چطور تونستم گولتو بخورم؟حق با دوروک بود...
تو خیلی آدم عوضی هستی...
عمر:سوسن اگر داداشت و رفیقت بی‌گناهh باشن
آزاد میشن اگر بی‌گناه نباشن مجازات میشن...
اینطوری تکلیف همه معلوم میشه...
باورم نمیشد بدون هیچ شرمندگی توی
چشمام زل زده بود و این حرفارو میزد
سوسن:درسته تکلیف همه معلوم میشه...
اما تو دیگه منو از دست دادی شاید الان نفهمی اما بعد مدتی میفهمی شکستن قلب یک دختر چه تاوان بدی داره!
حرفمو زدم قبل از اینکه بخاد چیزی بگه
سریع از سالن خارج شدم...
دیدگاه ها (۰)

رمان

رمان

رمان

رمان

رمان بغلی من پارت ۳۱ارسلان: از این ناراحت شدم که کسی نداره ب...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط