رمان
#گمشده
#part_27
#ســـوســـن
روی مبل نشسته بودم و دستامو دوطرف سرم گذاشتم...
دوروک کلافه توی خونه راه میرفت...
دوروک:چقد بهت گفتم بهش اعتماد نکن؟
اون شب دقیقا روی همین مبل نشسته بودم
و داشتم بهت اخطار میدادم اما تو چی گفتی؟
گفتی همه مثل تو نیستن،بهت ثابت شد سوسن خانم؟
فک کردی همه مثل داداش تو کصخلن؟!
برک:دوروک بسه دیگه...سوسن ما قرار نیست
تورو سرزنش کنیم اما امیدوارم بهت ثابت شده باشه
به هرکس نباید زود اعتماد کنی...
اشکامو پاک کردم و سرمو بالا گرفتم...
سعی کردم توی صدام لرزشی نداشته باشم...
سوسن:حق با شما بود...
دوروک من خیلی ازت معذرت میخام
دوبار تورو به اونا فروختم میشه منو ببخشی؟:)
دوروک زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت
دوروک:حالا نمیخاد چشماتو مظلوم کنی
هرچی میکشم از این دل مهربونمه،،باشه میبخشم
لبخندی زدم،،به طرفش رفتم و بغلش کردم
پسرا خسته بودن که تصمیم گرفتن زودتر بخوابیم...
صبح خوابالود از اتاق خارج شدم وبه طرف سرویس رفتم
درو باز کردم که متوجه دوروک شدم...
مقابل آیینه ایستاده بود و لباسشو بالا زده بود...
با تعجب خیره شدم به پهلوش که داشت ازش خون میریخت...
وحشتزده به دوروک خیره شدم
سوسن:دوروک او..اون چیه؟؟
با دیدن من هول زده لباسشو پایین زد و به طرفم امد
دوروک:چیزی نیست یک زخم کوچیکه
سوسن:دوروک اون کجاش کوچیکه داشت ازت خون میرفت
دوروک:آروم باش چیزی نیست خوب میشه
#part_27
#ســـوســـن
روی مبل نشسته بودم و دستامو دوطرف سرم گذاشتم...
دوروک کلافه توی خونه راه میرفت...
دوروک:چقد بهت گفتم بهش اعتماد نکن؟
اون شب دقیقا روی همین مبل نشسته بودم
و داشتم بهت اخطار میدادم اما تو چی گفتی؟
گفتی همه مثل تو نیستن،بهت ثابت شد سوسن خانم؟
فک کردی همه مثل داداش تو کصخلن؟!
برک:دوروک بسه دیگه...سوسن ما قرار نیست
تورو سرزنش کنیم اما امیدوارم بهت ثابت شده باشه
به هرکس نباید زود اعتماد کنی...
اشکامو پاک کردم و سرمو بالا گرفتم...
سعی کردم توی صدام لرزشی نداشته باشم...
سوسن:حق با شما بود...
دوروک من خیلی ازت معذرت میخام
دوبار تورو به اونا فروختم میشه منو ببخشی؟:)
دوروک زیر چشمی بهم نگاه کرد و گفت
دوروک:حالا نمیخاد چشماتو مظلوم کنی
هرچی میکشم از این دل مهربونمه،،باشه میبخشم
لبخندی زدم،،به طرفش رفتم و بغلش کردم
پسرا خسته بودن که تصمیم گرفتن زودتر بخوابیم...
صبح خوابالود از اتاق خارج شدم وبه طرف سرویس رفتم
درو باز کردم که متوجه دوروک شدم...
مقابل آیینه ایستاده بود و لباسشو بالا زده بود...
با تعجب خیره شدم به پهلوش که داشت ازش خون میریخت...
وحشتزده به دوروک خیره شدم
سوسن:دوروک او..اون چیه؟؟
با دیدن من هول زده لباسشو پایین زد و به طرفم امد
دوروک:چیزی نیست یک زخم کوچیکه
سوسن:دوروک اون کجاش کوچیکه داشت ازت خون میرفت
دوروک:آروم باش چیزی نیست خوب میشه
۲.۲k
۱۹ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.