بوسه اتش بر گونه رز
"بوسه اتش بر گونه رز"
part 2
جونگکوک هم متقابلا به پسر روبه روش نگاه میکرد. پسر مغرور و بیتفاوتی که هنوز حتی یک کلمه هم حرف نزده بود، ولی با نگاهش انگار همه چیزو میخواست بفهمه.
یه حس عجیب که برای اولین بار تجربهاش میکرد، توی وجودش پیچید… یک کشش، یک نوع کنجکاوی. ولی خب، اون جونگکوکه؛ نمیتونست بذاره این حس رو به کسی نشون بده. پس مثل همیشه نگاه سرد و بیتفاوتش رو حفظ کرد.
حتی خودش هم نمیخواست قبول کنه که چیزی شبیه به...شبیه به علاقه داره تو وجودش رخنه میبنده. نگاهش رو گرفت، نفس عمیقی کشید و ذهنش رو پر از فکر کرد تا این حس عجیب رو سرکوب کنه.
تهیونگ این دفعه حالا که جونگکوک رو دیده بود سعی کرد محکم و مغرور باشه مثل قبل سرشو پایین نندازه...بدون حرفی به جونگکوک نگا میکرد که دست مامانش رو ، رو شونش حس کرد نگاهشو به مامانش داد.
- تهیونگ بریم بشینیم
- باشه
رفتن نشستن. تهیونگ رو کاناپه دونفره ای نشسته بود و زانوشو رو زانوش انداخته بود و دستاش به هم قفل بودن...جونگکوک اومد کنار تهیونگ نشست.
تهیونگ دوباره نگاهش به جونگکوک میوفته حس میکرد درونش حس جدیدی درحال جوانه زدنه...ولی نمیخواست...میدونست این حس چیه...همون کلمه ای که تاحالا کسی بهش ندادتش و باهاش اشنا نیست...نگاهشو دوباره به زمین میده.
جونگکوک چشمش افتاد به تهیونگ که بدون هیچ حرفی مستقیم نگاهش میکرد. همون نگاهش یه چیزی رو تو وجودش تکون داد؛ یه حس عجیب که قبلاً هیچ وقت تجربه نکرده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد .
تهیونگ نگاهشو گرفت و این دفعه جونگکوک بود که بهش خیره شده بود.
جونگکوک پلکی زد و سعی کرد کنترل خودشو حفظ کنه، ولی نمیشد انکار کنه که بودنش ذهن و اعصابش رو تحت تاثیر گذاشته .
با خودش گفت: «نه...هیچی نیست. فقط یه پسر مغروره، مثل خودم.»
نفس عمیقی کشید و دوباره تمرکزشو روی خودش گذاشت، ولی تو دلش میدونست که این حس عجیب تازه شروع شده.
تهیونگ به جونگکوک نیم نگاهی میندازه که بهش خیره شده بود. لبخند کوچیک فریبنده ای میزنه...این لبخندشو به همه میزد و اونا دیوونه haوس میشدن ولی تهیونگ...مگه اهمیت میداد به حس طرف مقابلش؟ با اینکه از خودش متنفره ولی با این حال هم خودشو خدا میدونه!
مامان تهیونگ بهش نگاه میکنه و متوجه نگاه تهیونگ و جونگکوک رو هم شد و بهشون یواشکی نگاه میکرد تا چیزایی بفهمه ولی تهیونگ متوجه نگاه هاش شده بود.
لبخند کوچیک تهیونگ توی ذهن جونگکوک بار ها و بار ها اکو و کپی میشد، ولی خب اون جونگکوکه؛ چیزی مثل ذوق یا علاقه از خودش نشون نداد. پلکی زد و کمی سرش رو به سمت تهیونگ کج کرد، بدون اینکه چیزی بگه. یه جورایی حس میکرد این پسر، خیلی راحت داره سعی میکنه اونو تحت تاثیر بذاره.
چند ثانیه سکوت بینشون طول کشید و هنوز هیچ کدوم حرفی نزده بودن. بالاخره جونگکوک تصمیم گرفت اولین کلمه رو بزنه. سرش رو کمی بالا گرفت و با لحن کنترلشده، کمی مغرور و کمی کنجکاو، پرسید:
- اسم تو چیه؟
بزرگترا درحال حرف زدن بودن. تهیونگ نگاهش به جونگکوک و حواسش به حرف های اونا بود که با حرف جونگکوک حواسش بهش جمع میشه. معلومه که اسمشو نمیدونست بالاخره بی ارزش ترین فرد تو پک و خانواده کیم ها بود! با همون لبخند لب میزنه:
- کیم تهیونگم
جونگکوک تا اسمش رو شنید و یه لحظه تو ذهنش مرور کرد…تو پکها و خانوادهی کیم تا حالا همچین اسمی نشنیده بود. ولی خب، مثل همیشه هیچ چیزی روی صورتش نشون نداد. با لحنی آروم گفت:
- کیم تهیونگ...خوبه، اسمتو تاحالا به گوشم نخورده. تو، تو پک خانواده کیم ها نیستی؟
تهیونگ سوپرایز نشد ولی ناراحت شد. از این که هر کی اسمشو میشنید میپرسید که تو پک کیم ها هست یا نیست...رایحه غمگین رزش رو کنترل میکرد ولی خیلی کم پخش شده بود...دیگه به این رایحش عادت کرده بود..رایحه رز غمگین و تلخ...و هیچکس بهش اهمیت نمیداد فقط خودش بود که رنجشو میبرد اما لبخند بیروحی رو لباش میاره و با گوشه لباسش بازی میکنه و با صدای ارومی لب میزنه:
- من پسرشونم...
جونگکوک لبخند بیروح تهیونگ رو دید و همزمان رایحهی ملایم رز ازش رو حس کرد. رایحش یجوری بود انگار ناراحت بود. پلکی زد و مثل همیشه خودشو جمع و جور کرد، ولی نمیتونست انکار کنه که از اون رایحه رز خوشش اومده بود.
بهش نگاه کرد:
- پس...تو پسرشون هستی.
-اره
تهیونگ نفس عمیقی میکشه که رایحه خودشو حس میکنه اخم کمرنگی میکنه و دستشو رو، رو گردنش جایی که رایحش ترشح میشد، میکشه.رایحشو سریع قطع میکنه.
part 2
جونگکوک هم متقابلا به پسر روبه روش نگاه میکرد. پسر مغرور و بیتفاوتی که هنوز حتی یک کلمه هم حرف نزده بود، ولی با نگاهش انگار همه چیزو میخواست بفهمه.
یه حس عجیب که برای اولین بار تجربهاش میکرد، توی وجودش پیچید… یک کشش، یک نوع کنجکاوی. ولی خب، اون جونگکوکه؛ نمیتونست بذاره این حس رو به کسی نشون بده. پس مثل همیشه نگاه سرد و بیتفاوتش رو حفظ کرد.
حتی خودش هم نمیخواست قبول کنه که چیزی شبیه به...شبیه به علاقه داره تو وجودش رخنه میبنده. نگاهش رو گرفت، نفس عمیقی کشید و ذهنش رو پر از فکر کرد تا این حس عجیب رو سرکوب کنه.
تهیونگ این دفعه حالا که جونگکوک رو دیده بود سعی کرد محکم و مغرور باشه مثل قبل سرشو پایین نندازه...بدون حرفی به جونگکوک نگا میکرد که دست مامانش رو ، رو شونش حس کرد نگاهشو به مامانش داد.
- تهیونگ بریم بشینیم
- باشه
رفتن نشستن. تهیونگ رو کاناپه دونفره ای نشسته بود و زانوشو رو زانوش انداخته بود و دستاش به هم قفل بودن...جونگکوک اومد کنار تهیونگ نشست.
تهیونگ دوباره نگاهش به جونگکوک میوفته حس میکرد درونش حس جدیدی درحال جوانه زدنه...ولی نمیخواست...میدونست این حس چیه...همون کلمه ای که تاحالا کسی بهش ندادتش و باهاش اشنا نیست...نگاهشو دوباره به زمین میده.
جونگکوک چشمش افتاد به تهیونگ که بدون هیچ حرفی مستقیم نگاهش میکرد. همون نگاهش یه چیزی رو تو وجودش تکون داد؛ یه حس عجیب که قبلاً هیچ وقت تجربه نکرده بود و هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد .
تهیونگ نگاهشو گرفت و این دفعه جونگکوک بود که بهش خیره شده بود.
جونگکوک پلکی زد و سعی کرد کنترل خودشو حفظ کنه، ولی نمیشد انکار کنه که بودنش ذهن و اعصابش رو تحت تاثیر گذاشته .
با خودش گفت: «نه...هیچی نیست. فقط یه پسر مغروره، مثل خودم.»
نفس عمیقی کشید و دوباره تمرکزشو روی خودش گذاشت، ولی تو دلش میدونست که این حس عجیب تازه شروع شده.
تهیونگ به جونگکوک نیم نگاهی میندازه که بهش خیره شده بود. لبخند کوچیک فریبنده ای میزنه...این لبخندشو به همه میزد و اونا دیوونه haوس میشدن ولی تهیونگ...مگه اهمیت میداد به حس طرف مقابلش؟ با اینکه از خودش متنفره ولی با این حال هم خودشو خدا میدونه!
مامان تهیونگ بهش نگاه میکنه و متوجه نگاه تهیونگ و جونگکوک رو هم شد و بهشون یواشکی نگاه میکرد تا چیزایی بفهمه ولی تهیونگ متوجه نگاه هاش شده بود.
لبخند کوچیک تهیونگ توی ذهن جونگکوک بار ها و بار ها اکو و کپی میشد، ولی خب اون جونگکوکه؛ چیزی مثل ذوق یا علاقه از خودش نشون نداد. پلکی زد و کمی سرش رو به سمت تهیونگ کج کرد، بدون اینکه چیزی بگه. یه جورایی حس میکرد این پسر، خیلی راحت داره سعی میکنه اونو تحت تاثیر بذاره.
چند ثانیه سکوت بینشون طول کشید و هنوز هیچ کدوم حرفی نزده بودن. بالاخره جونگکوک تصمیم گرفت اولین کلمه رو بزنه. سرش رو کمی بالا گرفت و با لحن کنترلشده، کمی مغرور و کمی کنجکاو، پرسید:
- اسم تو چیه؟
بزرگترا درحال حرف زدن بودن. تهیونگ نگاهش به جونگکوک و حواسش به حرف های اونا بود که با حرف جونگکوک حواسش بهش جمع میشه. معلومه که اسمشو نمیدونست بالاخره بی ارزش ترین فرد تو پک و خانواده کیم ها بود! با همون لبخند لب میزنه:
- کیم تهیونگم
جونگکوک تا اسمش رو شنید و یه لحظه تو ذهنش مرور کرد…تو پکها و خانوادهی کیم تا حالا همچین اسمی نشنیده بود. ولی خب، مثل همیشه هیچ چیزی روی صورتش نشون نداد. با لحنی آروم گفت:
- کیم تهیونگ...خوبه، اسمتو تاحالا به گوشم نخورده. تو، تو پک خانواده کیم ها نیستی؟
تهیونگ سوپرایز نشد ولی ناراحت شد. از این که هر کی اسمشو میشنید میپرسید که تو پک کیم ها هست یا نیست...رایحه غمگین رزش رو کنترل میکرد ولی خیلی کم پخش شده بود...دیگه به این رایحش عادت کرده بود..رایحه رز غمگین و تلخ...و هیچکس بهش اهمیت نمیداد فقط خودش بود که رنجشو میبرد اما لبخند بیروحی رو لباش میاره و با گوشه لباسش بازی میکنه و با صدای ارومی لب میزنه:
- من پسرشونم...
جونگکوک لبخند بیروح تهیونگ رو دید و همزمان رایحهی ملایم رز ازش رو حس کرد. رایحش یجوری بود انگار ناراحت بود. پلکی زد و مثل همیشه خودشو جمع و جور کرد، ولی نمیتونست انکار کنه که از اون رایحه رز خوشش اومده بود.
بهش نگاه کرد:
- پس...تو پسرشون هستی.
-اره
تهیونگ نفس عمیقی میکشه که رایحه خودشو حس میکنه اخم کمرنگی میکنه و دستشو رو، رو گردنش جایی که رایحش ترشح میشد، میکشه.رایحشو سریع قطع میکنه.
- ۵۳
- ۰۷ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط