بی بی که ناز کردن بلد نبود ..
بی بی که ناز کردن بلد نبود ..
خییییلی که بخواست سیاست به خرج بدهد
مینشست پای خمیر و یواشکی گریه میکرد..
بعد هی چانه میگرفت و میگذاشت چانه اش هرچقدر میخواهد بلرزد و چشمهاش بشود زغالهای گداخته ی توی تنور
بعد بچه ها یکی یکی می آمدند و به روی خودشان نمی آوردند و میرفتند مدرسه..
آن وقتها هنوز عشوه اختراع نشده بود
بابابزرگ که از خستگی وآفتاب برمیگشت
فقط کاسه ای شربت سکنجبین میخواست و سکوتی که بتواند کمی چشم روی هم بگذارد..
بی بی که حرفی نداشت برای گفتن.
اصلن آنوقتها هنوز درددل اختراع نشده بود...
دردش که از دم غروب شروع میشد اول میگرفت و ول میکرد..
مییییگرفت و ول میکردددد
تا دست آخر که میگرفت و دیگر ول نمیکرد و یکی از بچه ها میرفت در خانه ی قابله ای چیزی... .. اگر بود.
و به دنیا می آمد دلخوشی بعدی.
توی کاهدان آخر حیاط
روی خاکستر..
آنوقتها فقط گریه اختراع شده بود..
برای بچه هایی که نافشان را با اشک بریده بودند...
و از فرداش دوباره خمیر بود و دلتنگی و سکنجبین و یک چشم آبی دیگر توی قنداق.
زلفهاش بی بی ، رنگ نمیخواست
بالاتر از سیاهی که رنگی اختراع نشده بود..
دست نخورده ی ابروهاش تاتو نمیخواست
قدوبالاش قر و قمیش نمیخواست
صنوبری بود برای خودش.
صنوبر خانه ی اناری.
دلجویی میخواست چه کند بی بی؟
آغوش بعد از سکنجبین میخواست چه کند..
بی بی خودش دریا بود.
دریاها -که میدانی- به هم راه دارند
وقتی خییییلی سرریز شوند میشوند باران
و میبارند روی سقف کاهدانهای ته حیاط
روی دل ما که به کاهدان زدیم
روی درختهای خانه ی اناری..
راستي آنوقتها هنوزهم روز زن اختراع نشده بود...
خییییلی که بخواست سیاست به خرج بدهد
مینشست پای خمیر و یواشکی گریه میکرد..
بعد هی چانه میگرفت و میگذاشت چانه اش هرچقدر میخواهد بلرزد و چشمهاش بشود زغالهای گداخته ی توی تنور
بعد بچه ها یکی یکی می آمدند و به روی خودشان نمی آوردند و میرفتند مدرسه..
آن وقتها هنوز عشوه اختراع نشده بود
بابابزرگ که از خستگی وآفتاب برمیگشت
فقط کاسه ای شربت سکنجبین میخواست و سکوتی که بتواند کمی چشم روی هم بگذارد..
بی بی که حرفی نداشت برای گفتن.
اصلن آنوقتها هنوز درددل اختراع نشده بود...
دردش که از دم غروب شروع میشد اول میگرفت و ول میکرد..
مییییگرفت و ول میکردددد
تا دست آخر که میگرفت و دیگر ول نمیکرد و یکی از بچه ها میرفت در خانه ی قابله ای چیزی... .. اگر بود.
و به دنیا می آمد دلخوشی بعدی.
توی کاهدان آخر حیاط
روی خاکستر..
آنوقتها فقط گریه اختراع شده بود..
برای بچه هایی که نافشان را با اشک بریده بودند...
و از فرداش دوباره خمیر بود و دلتنگی و سکنجبین و یک چشم آبی دیگر توی قنداق.
زلفهاش بی بی ، رنگ نمیخواست
بالاتر از سیاهی که رنگی اختراع نشده بود..
دست نخورده ی ابروهاش تاتو نمیخواست
قدوبالاش قر و قمیش نمیخواست
صنوبری بود برای خودش.
صنوبر خانه ی اناری.
دلجویی میخواست چه کند بی بی؟
آغوش بعد از سکنجبین میخواست چه کند..
بی بی خودش دریا بود.
دریاها -که میدانی- به هم راه دارند
وقتی خییییلی سرریز شوند میشوند باران
و میبارند روی سقف کاهدانهای ته حیاط
روی دل ما که به کاهدان زدیم
روی درختهای خانه ی اناری..
راستي آنوقتها هنوزهم روز زن اختراع نشده بود...
۶.۵k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.