Part
Part ⁴³
ا.ت ویو:
چند روزی از اون شب میگذشت و تهیونگ هرشب یک دختر جدید رو به خونه میاورد..هرشب یک دختر جدید..مونده بودم اینارو از کجا میاره..توی کتابخونه نشسته بودم و کتاب میخوندم که صدای خنده های بلندی به گوشم خورد...بازم هم دختر جدید..دیگه کلافه شده بودم..هیچ ارامشی نداشتم و همهی دخترایی که تهیونگ میورد فکر میکردن من خدمتکار خونم..با اینکه اصلا شبیه خدمتکارا نبودم و همیشه لباس های زیبا و تمیز میپوشیدم و همیشه به خودم میرسیدم..نمیدونم چرا ولی احساس میکردم همش زیر سر تهیونگه که اونا منو خدمتکار بدونن..تقریبا اخرای شب بود که در کتابخونه باز شد و یه دختر که تازه دیده بودمش وارد کتابخونه شد..اخمامو توی هم کشیدم و نگاهش کردم..چهره ای از خود راضی به خودش گرفت و اومد سمتم گفت
دختر:هیی دختره ته گفته برامون یه شیشه شر*اب قرمز بیاری بالا..
ته؟ دختره؟ شر*اب قرمز؟
دیگه واقعا حرصی شده بودم..
ا.ت:باشه..
دختره چشماشو چرخوند و از اونجا رفت..اما من سرجام نشستم و هیچ کاری انجام ندادم...اینجچری حرصم تخلیه میشد..مدتی گذشت که صدای پایین اومدن کسی از پله هارو شنیدم و بعد صدای باز شدن در..نگاهمو از کتاب گرفتم و با در دادم..فکر میکردم دختره باشه اما تهیونگ بود که با چهره ای عصبانی زل زده بود به من با خشمی که سعی میکرد فروکشش کنه گفت
تهیونگ:مگه قرار نشد یه شراب قرمز بیاری..
دیگه کنترل خودمو از دست دادم و کتاب رو گذاشتم کنار و از جام بلند شدم و رفتم سمتش..با عصبانیت اما اروم گفتم
ا.ت:تو اگه خدمتکار میخواستی میرفتی یکی میاوردی نه اینکه منو کنی خدمتکار خونت...چرا یکی از اون دختر هایی که میاری رو نمیکنی خدمتکار هاا
تهیونگ از لحن تند من جاخورد اما سریع به خودش اومد و مثل همیشه اخم کرد و با چشمای بی احساس و سردش زل زد توی چشمام گفت
تهیونگ:باید ازم ممنون باشی که باهات ازدواج کردم و از دست پدرت نجاتت دادم
پوزخندی زدم و یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم گفتم
ا.ت:اووم باشه من ازت ممنونم ولی...
انگشتمو بالا اوردم و تحدید وار گرفتم سمتش
ا.ت:ولی یادت باشه تا وقتی یک زن توی خونست حق نداری یک زن دیگه رو بیاری و هر کثافت کاری که دلت میخواد انجام بدی..برو همون جایی که اینارو پیدا کردی انجام بده
تهیونگ چهرش عصبانی و قرمز میشه..با خشم مچ دستمو گرفت و منو با خودش کشوند..از پله ها بالا رفت تا به اتاق کارش رسید در رو باز کرد و منو پرت کرد داخل اتاق و خودش هم وارد اتاق شد و در رو محکم پشت سرش بست..سمت میزش رفت و از داخل کشو میز یک برگه در اورد و پرت کرد روی میز..با عصبانیت و خشم که سعی میکرد اروم باشه گفت
تهیونگ:بخونش..
برگه رو برداشتم و نگاهش کردم..تین همون قرار دادی بود که بین من و تهیونگ بسته شده بود..
ادامه دارد🍷
ا.ت ویو:
چند روزی از اون شب میگذشت و تهیونگ هرشب یک دختر جدید رو به خونه میاورد..هرشب یک دختر جدید..مونده بودم اینارو از کجا میاره..توی کتابخونه نشسته بودم و کتاب میخوندم که صدای خنده های بلندی به گوشم خورد...بازم هم دختر جدید..دیگه کلافه شده بودم..هیچ ارامشی نداشتم و همهی دخترایی که تهیونگ میورد فکر میکردن من خدمتکار خونم..با اینکه اصلا شبیه خدمتکارا نبودم و همیشه لباس های زیبا و تمیز میپوشیدم و همیشه به خودم میرسیدم..نمیدونم چرا ولی احساس میکردم همش زیر سر تهیونگه که اونا منو خدمتکار بدونن..تقریبا اخرای شب بود که در کتابخونه باز شد و یه دختر که تازه دیده بودمش وارد کتابخونه شد..اخمامو توی هم کشیدم و نگاهش کردم..چهره ای از خود راضی به خودش گرفت و اومد سمتم گفت
دختر:هیی دختره ته گفته برامون یه شیشه شر*اب قرمز بیاری بالا..
ته؟ دختره؟ شر*اب قرمز؟
دیگه واقعا حرصی شده بودم..
ا.ت:باشه..
دختره چشماشو چرخوند و از اونجا رفت..اما من سرجام نشستم و هیچ کاری انجام ندادم...اینجچری حرصم تخلیه میشد..مدتی گذشت که صدای پایین اومدن کسی از پله هارو شنیدم و بعد صدای باز شدن در..نگاهمو از کتاب گرفتم و با در دادم..فکر میکردم دختره باشه اما تهیونگ بود که با چهره ای عصبانی زل زده بود به من با خشمی که سعی میکرد فروکشش کنه گفت
تهیونگ:مگه قرار نشد یه شراب قرمز بیاری..
دیگه کنترل خودمو از دست دادم و کتاب رو گذاشتم کنار و از جام بلند شدم و رفتم سمتش..با عصبانیت اما اروم گفتم
ا.ت:تو اگه خدمتکار میخواستی میرفتی یکی میاوردی نه اینکه منو کنی خدمتکار خونت...چرا یکی از اون دختر هایی که میاری رو نمیکنی خدمتکار هاا
تهیونگ از لحن تند من جاخورد اما سریع به خودش اومد و مثل همیشه اخم کرد و با چشمای بی احساس و سردش زل زد توی چشمام گفت
تهیونگ:باید ازم ممنون باشی که باهات ازدواج کردم و از دست پدرت نجاتت دادم
پوزخندی زدم و یه قدم دیگه بهش نزدیک شدم گفتم
ا.ت:اووم باشه من ازت ممنونم ولی...
انگشتمو بالا اوردم و تحدید وار گرفتم سمتش
ا.ت:ولی یادت باشه تا وقتی یک زن توی خونست حق نداری یک زن دیگه رو بیاری و هر کثافت کاری که دلت میخواد انجام بدی..برو همون جایی که اینارو پیدا کردی انجام بده
تهیونگ چهرش عصبانی و قرمز میشه..با خشم مچ دستمو گرفت و منو با خودش کشوند..از پله ها بالا رفت تا به اتاق کارش رسید در رو باز کرد و منو پرت کرد داخل اتاق و خودش هم وارد اتاق شد و در رو محکم پشت سرش بست..سمت میزش رفت و از داخل کشو میز یک برگه در اورد و پرت کرد روی میز..با عصبانیت و خشم که سعی میکرد اروم باشه گفت
تهیونگ:بخونش..
برگه رو برداشتم و نگاهش کردم..تین همون قرار دادی بود که بین من و تهیونگ بسته شده بود..
ادامه دارد🍷
- ۳.۸k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط