Part
Part ⁴⁵
ا.ت ویو:
انتظار داشتم مثل هروز مانیا باشه اما با دیدن شماره ناشناس تعجب کردم..یاد دفعه قبلی افتادم که رابرت بهم زنگ زد..توی این مدت دیگه بهم زنگ نزد تا الان که دوباره داره گوشیم زنگ میخوره..مطمعن نبودم خودش باشه یا نه ولی باز هم جواب ندادم تا موقعی که قطع شد..همونجا نشسته بودم و به صفحه گوشی خیره شده بودم که یک پیام برام اومد..گوشی رو برداشتم و پیام رو باز کردم..
پیام:
:ا.ت لطفا بردار کار مهمی باهات دارم
:چرا جوابمو نمیدی؟
:من هنوزم دوست دارم
:بیا برگردیم به قبل
:تو که میدونی من دوست دارم چرا منو بازی میدی
ا.ت ویو:
فهمیدم که رابرته..پشت سر هم کلی پیام میداد..اخراش دیگه داشت تحدیدم میکرد که جوابشو بدم..پوزخندی زدم و درجواب بهش نوشتم
ا.ت:چرا انقدر برای برگردوندن من اسرار داری؟
و بلافاصله جوابمو داد
رابرت:چون دوست دارم..دارم پر پر میزنم برای یک لحظه دیدنت
مگه مرغی که پر پر میزنی؟
ا.ت:لطفا درست ازسرم بردار
و زدم بلاکش کردم مردیکه عوضی... بلافاصله یک شماره دیگه بهم زنگ زد...رد تماس زدم ولی دوباره و دوباره زنگ میزد...شماره رو بلاک کردم و دوباره یه شماره ناشناس دیگه زنگ زد..اعصابم خورد شد بود برای همینم گوشیمو خاموش کردم..ازجام بلند شدم و رفتم توی اتاقم..از اون اتفاق دوسه روزی میگذشت که یک شب همچی تغییر کرد..مثل همیشه توی اتاقم نشسته بودم که صدای زمین خوردن بلند چیزی نظرمو جلب کرد..سعی کردم بی اهمیت باشم و دوباره کتابم رو باز کردم تا بخونم که دوباره همون صدا اومد..یه حس بدی بهم دست داد..کمی شک کردم که نکنه جز من کس دیگه ای توی خونه باشه اخه تهیونگ مثل همیشه سرکارش بود و اِنا هم امروز رو کلا نبود..دوباره صدا اومد..ایندفعه بدجور ترسیدم..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
ا.ت ویو:
انتظار داشتم مثل هروز مانیا باشه اما با دیدن شماره ناشناس تعجب کردم..یاد دفعه قبلی افتادم که رابرت بهم زنگ زد..توی این مدت دیگه بهم زنگ نزد تا الان که دوباره داره گوشیم زنگ میخوره..مطمعن نبودم خودش باشه یا نه ولی باز هم جواب ندادم تا موقعی که قطع شد..همونجا نشسته بودم و به صفحه گوشی خیره شده بودم که یک پیام برام اومد..گوشی رو برداشتم و پیام رو باز کردم..
پیام:
:ا.ت لطفا بردار کار مهمی باهات دارم
:چرا جوابمو نمیدی؟
:من هنوزم دوست دارم
:بیا برگردیم به قبل
:تو که میدونی من دوست دارم چرا منو بازی میدی
ا.ت ویو:
فهمیدم که رابرته..پشت سر هم کلی پیام میداد..اخراش دیگه داشت تحدیدم میکرد که جوابشو بدم..پوزخندی زدم و درجواب بهش نوشتم
ا.ت:چرا انقدر برای برگردوندن من اسرار داری؟
و بلافاصله جوابمو داد
رابرت:چون دوست دارم..دارم پر پر میزنم برای یک لحظه دیدنت
مگه مرغی که پر پر میزنی؟
ا.ت:لطفا درست ازسرم بردار
و زدم بلاکش کردم مردیکه عوضی... بلافاصله یک شماره دیگه بهم زنگ زد...رد تماس زدم ولی دوباره و دوباره زنگ میزد...شماره رو بلاک کردم و دوباره یه شماره ناشناس دیگه زنگ زد..اعصابم خورد شد بود برای همینم گوشیمو خاموش کردم..ازجام بلند شدم و رفتم توی اتاقم..از اون اتفاق دوسه روزی میگذشت که یک شب همچی تغییر کرد..مثل همیشه توی اتاقم نشسته بودم که صدای زمین خوردن بلند چیزی نظرمو جلب کرد..سعی کردم بی اهمیت باشم و دوباره کتابم رو باز کردم تا بخونم که دوباره همون صدا اومد..یه حس بدی بهم دست داد..کمی شک کردم که نکنه جز من کس دیگه ای توی خونه باشه اخه تهیونگ مثل همیشه سرکارش بود و اِنا هم امروز رو کلا نبود..دوباره صدا اومد..ایندفعه بدجور ترسیدم..
ادامه دارد🍷
حمایت فراموش نشه🍷
- ۶.۶k
- ۱۳ تیر ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط